{Part 1}

271 34 15
                                    


_اشپزی؟!
تن صداشو کمی بالا برد و باعث شد که بعضی ها دست از غذا خوردن بردارن و نگاهشون کنن.
سونگمین تظاهر کرد اتفاقی نیوفتاده و به خوردن ادامه داد.

_هوم، اشپزی
_ببخشیدا، مگه تو دختری؟ معمولا دختران که می‌رن اشپزی یاد بگیرن تا برای شوهرشون غذا درست کنن.

هیونجین تن صدا شو پایین تر اورد.
سونگمین چشم غره ای رفت.
_چه ربطی داره هیونگ؟ حداقل اگه یه روز از خونه مامانمم رفتم و جدا زندگی کردم از گشنگی‌ نمیمیرم. بعدشم، خود معلم اشپزی مذکره، نکنه اونم می‌خواد برای شوهرش غذا درست کنه؟

هیونجین چشم غره ای رفت و شروع کرد به خوردن سالادش.
_حالا کی شروع میشه؟
همونطور که داشت می‌خورد پرسید.
_فردا ساعت چهار بعد از ظهر، تایم بدی نیست، بیکارم اون موقع.

آخرین تیکه ی پاستا رو گذاشت دهنش و چنگال رو روی میز گذاشت. بعد انگار یاد چیزی افتاد.
_اها هیونگ، میخواستم یه چی بهت بگم، فردا یکم دستم خالیه و فکر نکنم پولم برای تاکسی برگشت کافی باشه، میتونی بیای دنبالم؟

هیونجین هم سالادش رو تموم کرد.
_اره، کلاست کی تموم میشه؟
_پنج، کلا یه ساعته.
_باشه میام.
و بعد آبی که توی لیوان بغل دستش بود رو سر کشید.

_ولی سونگمین، مشکوک میزنی..
سونگمین ابرویی بالا انداخت.
_چطور؟
_هیچوقت اینجوری پایبند به چیزی نبودی، حتی مامانت هم راضی نیس ولی تو میخوای بری.

سونگمین آب دهنش رو قورت داد و با یکی از دستاش یقه اش رو صاف کرد. دروغ بود اگه میگفت واقعا به اشپزی علاقه داشت. تنها چیزی که اونو وادار به رفتن میکرد فقط فقط معلم اشپزی بود.

اون روز که اومده بود توی مدرسه و راجب کلاسش حرف میزد، سونگمین رو جوری محو خودش کرده‌ بود که بچه های کلاس ازش ترسیده بودن، حتی بعد از اینکه معلمه کارش رو تموم کرد مدام ازش حالش رو میپرسیدن، چون با دهن باز معلمو نگاش میکرد و هرکی یواشکی صداش میزد اصلا متوجه نمی‌شد. چطور میتونست اون رو تحسین نکنه؟ اون چهره ی دوست داشتنی با اون لبخند کیوت، و هم چنین اون بازو های گنده هرکسی رو عاشق میکرد.

_بیخودی مشکوکی، من که گفتم فقط دوست دارم یاد بگیرم.
سعی کرد بدون تغییری توی صداش حرف بزنه تا هیونجین رو بیش تر از این کنجکاو نکنه.

هیونجین شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد.
_پاشو بریم.
سر تکون داد و بلند شد. زودتر از هیونجین بیرون رفت و منتظر شد تا پول رو حساب کنه. هوا کم کم داشت سرد می‌شد و همین باعث یاد آوری مامانش شد که بهش گفته بود لباس گرم بپوشه.

نفسش رو بیرون داد و به در رستوران نگاه کرد.‌
هیونجین بلاخره اومد بیرون و به سمت ماشینش رفت و سونگمین پشت سرش. سوار ماشین شدن و راه افتادن.

Little troublemaker/chanmin Donde viven las historias. Descúbrelo ahora