بلاخره به خونه رسید.
نفس نفس میزد، یکم صبر کرد تا نفسش بالا بیاد و بعد زنگ در رو زد.
هنوز هم اون لبخند روی صورتش بود، و دلیلش چان بود.خواهرش در رو باز کرد و با دیدن قیافه ی سونگمین اخمی کرد.
_چرا انقد نیشت بازه؟سونگمین بدون توجه به خواهرش اونو کنار زد و وارد خونه شد. خودش رو روی مبل پرت کرد و با دستاش صورتش رو پنهون کرد.
خواهرش در رو بست و با گیجی به برادرش خیره شد.
_عاشقی؟
_اره.
_چی؟!خودشو خیلی راحت لو داد.
سومین با تعجب رفت سمتش و کنارش روی مبل نشست._هی، بلند شو ببینم یعنی چی عاشقی؟ عاشق کی؟
سونگمین از حالت خوابیده در اومد و نشست اما دستاش هنوز روی صورتش بودن.
_خیلی خوشگله..
_خب کییی؟ بنال دیگه.سومین دستای سونگمینو گرفت و از صورتش جدا کرد.
_بگو دیگه اه.
_اگه بگم که نمیشناسی.
_خب بگو باهاش آشنا میشم.
سونگمین مکثی کرد و نفس عمیقی کشید._خببب، پسره.
_خب؟
_بیست سالشه.
_خببب؟
_و...عهه، خببب، معلم اشپزیه.سومین اول اخمی کرد، بعد از چند دقیقه شروع کرد به قهقهه زدن.
_هی به چی میخندی؟
سونگمین اخمی کرد و شاکی منتظر شد تا خواهرش حرف بزنه.سومین نفس عمیقی کشید تا خنده اش رو کنترل کنه.
_پس..هه، بگو چرا انقد به مامان التماس میکردی بزاره بری اشپزی.
_یااااا، نخنددد.سونگمین داد زد و بالشت گوشه ی مبل رو سمتش پرت کرد.
_خیله خب باشه ببخشید.
سونگمین آهی کشید و از جاش بلند شد.
_من میرم تو اتاقم، فقط نونا، تروخدا چیزی راجب این قضیه به مامان نگیاا، اگه بگی کلاس آشپزیو کنسل میکنه.سومین دوباره خندید و بعد از گفتن "باشه بابا" رفت سمت اشپزخونه.
________________________________
دوباره چهاشنبه، روز موردعلاقه ی سونگمین شده بود.
ایندفعه خواهرش خونه نبود که شلوغ کنه و بگه دیرت شده و پونصدتا چرت وپرت دیگه، پس با خیال راحت لباسشو پوشید و آماده شد.
کفشای موردعلاقه اش رو پوشید و کیفش رو روی دوشش صاف کرد.چند دقیقه قبلش، هیونجین بهش زنگ زده بود و پرسیده بود که میخواد مثل دفعه ی پیش برسونتش یا نه، و خب سونگمین ایندفعه ترجیح میداد پیاده بره و برگرده، پس فقط گفت نه و واسه همینم یکم زودتر آماده شد تا دیر نکنه.
خیابونای سئول تو این ساعتا با رنگ نارنجی اسمون واقعا زیبایی خاصی داشت، واسه همین سونگمین قدم زدن رو ترجیح میداد اما خب امان از گشادی.
یه ربعی طول کشید تا برسه، مثل دفعه ی قبل رفت سر جاش نشست. این دفعه کلاس ساکت تر و خلوت تر بود، و حس بهتری به سونگمین میداد.
VOUS LISEZ
Little troublemaker/chanmin
Fanfiction_اینجا چیکار میکنی؟! _اومدم دیدت بزنم. _محض رضای خدا بزار حداقل تو خونه یکم حریم شخصی داشته باشم. سونگمین خندید و همونطور که دستاش رو به پنجره تکیه داده بود پوزخند زد. _نگرانش نباش چون به زودی قراره قراره دوتایی از اون استفاده کنیم. Couples: chanmi...