The Firs time

24 10 0
                                    

سمت ته برمیگردم و بهش اشاره میکنم تا ردش کنه بره.
چند لحظه با چهره‌ی گیج نگاهم میکنه و بعد داد میزنه:برو خانم لی چیزی نمیخوام بخورم.
وقتی صدای دور شدن قدمای لی و میشنوم نفسم و بیرون فوت میکنم.
-اینجا چیکار میکنی؟
با اخم سمتش برمیگردم.
-چی؟
سرش و با دستش میگیره.
-آخ سرم،میگم اینجا چیکار میکنی؟چرا لباس تن...
چشماش گرد میشه و با تعجب نگاهم میکنه.
دهنم باز میشه تا چیزی بگم اما حرفی به ذهنم نمیرسه.
حتی یادش نیست؟
-ما...وای!
به چهره‌ی درهمش نگاه میکنم.
تمام خوشحالیم پر میکشه و میره.
-الان یادت اومد؟
-جیمین...من...تو حال خودم نبودم واقعا نمیدونم چی بگم...
پوزخندی میزنم.
-دیشب که میگفتی تو حال خودتی،چیشد پس؟
جوابم و نمیده و به زمین خیره میشه.
-تهیونگ؟میفهمی چیکار کردیم؟
-من...وای باورم نمیشه با تو...من...
-چرا میگفتی تو حال خودتی؟
جوابم و نمیده.
داد میزنم:با تو عم.
بهم نگاه میکنه و اخم میکنه.
-ی طوری حرف نزن انگار ازت سواستفاده کردم.خوبه من تو حال خودم نبودم و تو بودی. حالا تو برام قیافه میگیری؟
کوتاه و عصبی میخندم.
-یعنی میگی من ازت استفاده کردم؟
لبش و داخل دهنش میکشه.
-نه جیمین همچین حرفی نزدم.
پوزخندی میزنم.
-دقیقا منظورت همین بود.
قلبم تیر میکشه و از جام بلند میشم.
نگاهی به سرتاپام میندازه و بعد سرش و پایین میندازه.
با چشمایی که دیگه برقی توشون نیست نگاهش میکنم و بعد لباسام و تنم میکنم.
سمت در میرم.
-جیمین...لطفا...
سمتش برمیگردم.
-لطفا به کسی چیزی نگو!
انگار ی سطل اب یخ میریزن روم و بعدش زیرم و آتیش میزنن.الان تنها چیزی که براش مهمه اینه؟
انگشتم و سمتش میگیرم.
-من نخواستم...تو اصرار کردی،خیلی حالم و بهم میزنی تهیونگ.دیگه حتی نزدیکمم نشو!
قفل در و باز میکنم و عصبی از اتاق خارج میشم.
در و محکم میکوبم و از پله ها پایین میرم.
مامان صدام میکنه اما توجهی نمیکنم و داخل حیاط میرم.
انگار نفسم بالا نمیاد.
من ازش استفاده کردم؟من...از تهیونگ استفاده کردم؟
تمام این دو سال هرشب هرشب تعقیبش کردم تا سالم بره و برگرده!
هربار مست و پاتیل تو خیابونا بود برش گردوندم خونه و مراقبش بودم،هرجا به مشکل خورد زودتر از باباش رفتم و گنداش و جمع کردم.
دوسال تمام کثافت کاریاش و با دختر پسرا جلوی چشمم دیدم و تحمل کردم. هربار قلبم خورد شد اما با یاداوری چشماش دوباره سرپا شدم تا مراقبش باشم.
این مدت از همون روز اول باهام مثل دشمنش رفتار کرد تا الان اما من همیشه کنارش بودم.هرموقع حالش بد بود دلداریش دادم و گفتم کنارشم.
من ازش استفاده کردم؟
پوزخندی میزنم و روی پله های ورودی میشینم.
من چقدر احمقم!
چقدر احمقانه دوسش داشتم.
بار اولی که دیدمش عاشقش شدم و از اونموقع تا حالا همه چی و تحمل کردم.
سرم و داخل دستام میگیرم.
|فلش بک|
به چهره‌ی خوشحال مامان نگاه میکنم و لبخندی میزنم.
-خوشحالم که حالت خوبه.
دستم و میگیره و فشار میده.
راننده ماشین و نگه میداره.
-رسیدیم خانوم!
از ماشین پیاده میشیم و به عمارت رو به روم نگاه میکنم.
خوبه...حداقل اندازه‌ی خونه‌ی مامانم هست.
در باز میشه و میبینمش...شوهر آینده مادرم که فردا عروسیشونه.
لبخندی میزنه و دستاش و از هم باز میکنه.
-خوش اومدین!
سرم و تکون میدم و تشکر میکنم.
از پله ها بالا میریم و وارد عمارت میشیم.
-خیلی خوشحالم که اینجایین.
مامان میخنده و دستش و دور دست کیم حلقه میکنه.
-ما هم همینطور عزیزم.
-جیمین حالت چطوره؟فکر نمیکردم انقدر خوشتیپ باشی اما تعریفای مادرت درست بود.
میخندم.
-مچکرم آقای کیم لطف دارین.
مامان به اطراف نگاهی میکنه.
-تو...پسرت و نمیخوای باهامون اشنا کنی؟
اقای کیم لبخند نصفه نیمه‌ای میزنه.
-تهیونگ...آم
همون لحظه یکی با اسکیت برد از پله ها پایین میپره.
با دیدنش چشمام گرد میشه.
فقط ی شلوارک که تا زیر زانوشه پاشه و رکابی که سوراخای درشت داره و کل بدنش و نشون میده!
میاد و جلومون وایمیسه.
حوله‌ای دور گردنشه و از موهاش آب میچکه.
آقای کیم دستش و سمتش میگیره.
-تهیونگ پسرم.
به من و مامان اشاره میکنه.
-جیمین پسر میون و میون همسر آینده‌م!
سلام زیرلبی میده.دستم و جلو میبرم تا باهاش دست بدم.
نگاهی به دستم میکنه و بعد بی اهمیت به من و دستم که رو هوا مونده سمت در میره.
-استخر پارتی دعوتم!دیر میام!
دستم و پایین میارم و سعی میکنم جلوی پشمام و بگیرم تا نریزن از این اعجوبه رو به روم.کیم عصبی صداش میزنه.
-تهیونگ اینکه استخر پارتی دعوتی قرار نمیشه لخت بری.لباسات و تنت کن!
برمیگرده و میخنده.
-من که میخوام درش بیارم پس چرا بپوشم؟ همین که اینارم تنم کردم برای اینه پلیس نگیرتم.
کیم دستش و به کمرش میزنه.
-اونطوری باشه که هیچکس نباید لباس بپوشه،یعنی چی میخوام دربیارم پس نمیپوشم؟
تهیونگم دستش و به کمرش میزنه.
-خب شمام درار پدر من،کسی مگه کاریت داره؟اتفاقا دنیا اونطوری خیلییی جذاب تره.مثلا همین و ببین!
با دستش به من اشاره میکنه.
-بدبخت داره از گرما میمیره اما کت و شلوار تنشه،جدا از این اگه اینا تنش نبود شاید جذاب تر میشد.
دهنم باز میمونه و اون چشمکی بهم میزنه و از عمارت خارج میشه.
کیم داد میزنه و اسمش و صدا میکنه.
هنوز نگاهم به جای خالیشه و چهره‌ی شیطونش که بهم نگاه کرد تو ذهنم میچرخه.
کیم دستش و به سرش میگیره.
-ببخشید،تهیونگ از دو سال پیش که مادرش فوت کرد این شکلی شد.بابت رفتار زشتش عذرمیخوام.
مامان با کیم حرف میزنه اما من ذهنم هنوز درگیره تهیونگه،پسری که حس کردم تو ی لحظه بهم شوق زندگی داد.
|پایان فلش بک|
آهی میکشم.
مامان بیرون میاد و صدام میکنه.
-جیمین پسرم؟چیشده؟
از جام بلند میشم و سمتش میرم.
-هیچی مامان!
-خوبی؟
-خوب میشم.
بدون اینکه بهش نگاه کنم وارد میشم و دور میز صبحونه میشینم.
تهیونگ؟من ادم درستی و برای
عاشق شدن انتخاب نکردم. ادمی که انقدر خودخواهه و انقد تو کثافت خودش غرقه حالم و بهم میزنه.
شاید بهتر بود کانادا میموندم.
شاید بهتر بود نمیومدم!
یکم بعد کیم و مامان میان و میشینن.
-خانم لی پسرم کو؟صداش کردی؟
لی لبخندی میزنه.
-بله اقای کیم اما فکر کنم مثل همیشه نیان.
کیم اهی میکشه و با صبحونه‌ش بازی میکنه.
پوزخندی میزنم.ته حتی به پدر خودشم رحم نداره چه برسه به من!
به بشقابم خیره میشم و ذهنم اونقدر درگیر هست که دستم به غذا نره.
یهو صندلی کنارم عقب میره و هممون با تعجب به ته نگاه میکنیم.
ریلکس تو بشقاب زیتون و ژامبون میریزه و شروع میکنه به خوردن.
دوباره سرم و پایین میندازم.
چطوری انقدر بده؟ چطوری این چهره‌ی معصوم انقدر عذابم داد؟
-تهیونگ؟چه عجب خوشحالمون کردی.
-ممنون میون!
-جیمین پسرم چرا چیزی نمیخوری؟تو از لحظه‌ای که از خواب پاشدی ناراحتی،چیزی شده؟
به مامانم نگاه میکنم.
-حتما بدخواب شدی،آره جیمین!؟
با وقاحت تمام تو چشمام خیره میشه و سوالش و میپرسه.میترسه لو بدم؟
پوزخندی میزنم و از جام بلند میشم.
-عه جیمین کجا پسرم؟چیزی نخوردی که!
-سیر شدم!
از پله ها بالا میرم و وارد اتاقم میشم. روی تختم میوفتم و به سقف خیره میشم.
-از این به بعد ی جیمین دیگه میشم ته ته!عاشق تهیونگی میشم که داخل مغزمه و مهربونه!نه تویی که حال بهم زن و خودخواهی!
_________
جیمین قشنگم🥺
بچه چطوری شوقش پودر شد رفت هوا:(
.
.
ووت✨
کامنت🤍

𝒀𝑶𝑼𝑹 𝑬𝒀𝑬𝑺.      vmin|minvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora