distance

30 10 2
                                    

با شنیدن صداش گریه‌م بند میاد.
سریع کنار میرم و در و باز میکنم.
|jimin|
پشت در وایمیسم و دستام و مشت میکنم تا سمت دستگیره نرن.
باید تحمل کنم...باید ازش دور شم.
صدای هق هقش باعث میشه قلبم تیر بکشه.
فکش درد گرفت؟ چشماش...وای چشماش...چه غمی توشون بود.لعنت به من چرا جلوی کیم و نگرفتم؟من...
صدای گریه‌ش بلندتر میشه!نمیتونم تحمل کنم...من نمیتونم تحمل کنم!
سرم و نزدیک در میبرم و آروم صداش میکنم.
صدای گریه‌ش قطع میشه و بعد در یهو باز میشه.
میبینمش که روی زمین نشسته و چشمای اشکیش به منه.
با دیدن نگاه معصومش قلبم به درد میاد.
خم میشم و تو ی حرکت بغلش میکنم.
بغضش میترکه و بغلم میکنه.
لباسم و تو مشتش میگیره و به خودش فشارم میده.
-چرا نیومدی؟چرا..
هق میزنه و ادامه نمیده.لعنت به من! من احمق چرا نرفتم دنبالش!
-ته ته اروم باش...باشه؟
لباسم و بیشتر تو مشتش میکشه و سرش و روی شونه‌م میزاره.
همونطور که تو بغلمه و گریه میکنه از جاش بلندش میکنم و سمت تخت میبرم.
روی تخت میشینم و تو بغلم میگیرمش.
اشکاش و پاک میکنم و فَکش و نوازش میکنم.
-نگام کن!
چشماش و باز میکنه.
-گریه نکن خب؟تموم شد.
نفس نفس میزنه و سرش و به سینه‌م تکیه میده.
-میخوام بهت بگم برو...ولم کن،تنهام بزار!اما توانش و ندارم.ی امشب چشمات و روی تحقیر شدنام ببند.فقط...تنهام نزار!
از حجم غمی که داره سینه‌م سنگین میشه.
تو بغلم فشارش میدم.
-نمیرم.تنهات نمیزارم عزیزم خب؟بخواب باشه؟
چشماش و میبنده و یکی از دستام و بین دوتا دستش نگه میداره.
به چهره‌ی معصومش نگاه میکنم تا وقتی که حس میکنم نفساش سنگین میشه.
لباش از شدت گریه کبود شدن و صورتش رنگ پریده به نظر میاد.
باید میرفتم دنبالش! اما من...فکر کردم اگه نرم بهتره!فک کردم میتونم بهش اهمیت ندم.من احمقانه باور کردم میتونم ازش بگذرم...اما نه...منی که طاقت حتی ی لحظه ناراحتیش و ندارم چطور میخوام ازش بگذرم؟
لبخندی به چهره‌ش میزنم و سرم و پایین میبرم.
اروم میگم:خوابی؟
جوابی نمیده و نفساش بهم میگن که خوابش برده.
به لبش نگاهی میندازم.‌
سرم و پایین تر میبرم و بوسه‌ی آرومی روی لبش میشونم.
سرم و ازش دور میکنم و تو بغلم فشارش میدم.
باشه...عیبی نداره که ازم بدش میاد...عیبی نداره که هرموقع لازمم داره و اشاره میکنه میدوعم سمتش...عیبی نداره که بده!من به همین بوسه های یواشکی هم راضیم!
همونطوری دراز میکشم و اون رو هم کنارم میخوابونم.
چشمام و میبندم و با نفس کشیدن عطرش به خواب میرم.

با تقه‌ای که به در میخوره آروم چشمام و باز میکنم.
گیج به مامان نگاه میکنم.
-صبح بخیر،وقتی در بازه چرا در میزنی؟
-خواستم بیدارت کنم.
با تیری که دستم میکشه تازه متوجه تهیونگ میشم.
دستم هنوز زیر سرشه.
سریع دستم و بیرون میکشم و دست پاچه روی تخت میشینم.
-ام...جانم؟
دست به سینه میشه و بهم پشت میکنه.
-بیا اتاق خودت!کارت دارم.
از اتاق بیرون میره و من دستم و به صورتم میکشم.
نگاهی به تهیونگ میکنم که مثل ی گربه خوابه و هرازگاهی تکون ریزی میخوره،لبخندی رو لبم میشینه و از جام بلند میشم.
از اتاقش بیرون میرم و در و میبندم.
وارد اتاق خودم که میشم مامان و روی تخت میبینم که نشسته و سرش و تو دستش گرفته.
-چیشده؟اتفاق بدی افتاده؟
بهم اشاره میکنه کنارش بشینم.
میشینم و مامان همونطور که سرش پایینه نفسش و بیرون فوت میکنه.
-مامان چیشده؟
سرش و بالا میاره و دو تا دستام و تو دستاش میگیره.
-جیمین پسرم...خوب به حرفام گوش کن باشه؟
سرم و تکون میدم.
-وقتی کانادا بودی...من...من متوجه بودم که چیکار میکردی!
متعجب میگم:چیکار؟
-تو...تو...ببین من متوجهم که تو...
کلافه دستش و فشار میدم.
-مامان جان میشه حرفت و بزنی؟
-باشه...من متوجهم تو...تو همجنسگرایی جیمین!
ابروهام بالا میپرن و دهنم باز میمونه. مامان از کجا فهمید؟خدایا!
دستپاچه شروع میکنم به تکذیب کردنش اما مامان دستش و به نشونه کافی بودن بالا میاره و من سکوت میکنم.
-مگه میشه حواسم به پسرم نباشه؟من میدونستم تو توی کالج دوست پسر داری،حتی میدونستم اسمش آلنِ! من مشکلی با این موضوع ندارم پسرم!تو پسر منی و هرطوری که باشی من میپذیرمت!متوجهی؟
سرم و پایین میندازم.
-اما اونجا کانادا بود پسرم!فرهنگ اونجا با اینجا کاملا متفاوته!اونجا این مسائل عادیه اما اینجا نه!اینجا تو رو منحرف و مریض خطاب میکنن پسرم! اینجا باید حواست به رفتارت باشه.
اخم میکنم.
-مامان من متوجهم چی میگی،من خودم همه‌ی اینارو میدونم و خودتم داری میبینی!با کسی تو رابطه نیستم و حتی سمت هیچ پسری هم نرفتم،سرم تو کار خودمه!
مامان آهی میکشه و چشماش و میبنده.
-جیمین پسرم...من تو رو بهتر از هر کسی میشناسم،درسته میدونم با کسی نیستی اما،مطمئنی سمت هیچ پسری نرفتی؟
عصبی از جام بلند میشم و دستم و به کمرم میزنم.
-آره مامان مطمئنم چی میخوای بگی؟
اونم بلند میشه و بازوم و میگیره.
-اگه مطمئنی پس چرا دیشب تهیونگ و بوسیدی؟
یکه میخورم و عقب میرم. انگار تو ی لحظه بدنم یخ میکنه و تو شوک فرو میرم.
-مامان...اشتباه دیدی من ن...
-نه اشتباه ندیدم!در اتاقش باز مونده بود دیدم چطوری بغلش کردی...چطوری دلداریش دادی،چطوری بوسیدیش!من دارم دو ساله میبینم چطوری نگاهش میکنی جیمین!اما ی چیزی و باید درک کنی پسرم!اون مثل تو نیست!تهیونگ نه حسی به تو داره و نه به هیچ پسر دیگه ای!اون به دخترا حس داره تو تا الان متوجه نشدی؟
چشمام و ازش میدزدم تا بغضم و نبینه.
-بسه مامان حرفات و قبول ندارم من حسی به تهیونگ ندارم تمومش کن!
-دو سال هرشب هرشب رفتی دنبالش اینور اونور دیدی ی بار دختر کنارش نباشه؟جیمین تهیونگ تو رو دوست نداره!این و باید بفهمی! حالا خوب گوش کن ببین چی میگم! تو پسر منی و من نمیزارم اینطوری اذیت شی،تحمل ندارم غمت و ببینم.باید ازش فاصله بگیری،فهمیدی!؟
عصبی دستم و از دستش بیرون میکشم.
-دخالت نکن مامان!خب؟و خیالت راحت،من همه‌ی چیزایی که گفتی و میدونم،میدونم مثل من نیست خب؟دوسشم ندارم!تمومش کن!
سمت در میرم اما با حرفی که میزنه سرجام وایمیسم.
-اگه فاصله نگیری ازش من ی کاری میکنم فاصله بگیری!من نمیخوام اذیت شی جیمین میفهمم عشق چیه!اگه میخوای تو این خونه و کنارش بمونی پس باید ازش فاصله بگیری وگرنه همین فردا مجبورت میکنم برگردی کانادا!
برمیگردم و هیستریک میخندم.
-چی؟مجبورم میکنی؟نکنه فکر کردی بچم؟
مامان اشکش و که روی گونه‌ش چکیده پاک میکنه.
-من به فکر تو عم پسرم! لازم باشه هرکاری میکنم تا این جریان تموم شه چون نمیخوام اسیب ببینی!هرروز دارم میبینم با هر حرکت تهیونگ چطوری شوق چشمات میره،چطوری غم میشینه تو صورتت!تو به خاطرش داری خودت و عذاب میدی!جدا از این موضوع،تو فکر کردی پسری که دیشب از سر ناراحتی بغلت کرد میدونه چه حسی داری؟اون تو رو به چشم دوستش میبینه جیمین!به اعتمادش خیانت میکنی؟
لبم و داخل دهنم میکشم و از اتاق بیرون میزنم.
در و میبندم و تو راهرو وایمیسم.
نفس نفس میزنم و حس میکنم راه گلوم بسته شده.
حقیقتایی که مامان گفته مثل پتک تو سرم میخوره و بهم سرگیجه میده.
سمت اتاق ته میرم و وارد میشم.
وقتی میبینم بیدار شده و روی تخت نشسته سعی میکنم خودم و جمع و جور کنم.
-این اتاق در داره،میدونی برای چیه؟که اجازه بگیری!
لبخندی میزنم.
-بهتری؟
از جاش بلند میشه و سمت کمدش میره.
-چطور؟دکتری؟
پوفی میکشم و سمتش میرم.
-تهیونگ؟
بهم اهمیت نمیده و داخل کمدش دنبال چیزی میگرده.
-تهیونگ؟
جوابم و بازم نمیده و من عصبی بازوش و میگیرم و سمت خودم برش میگردونم.
-هی!چیکار میکنی؟دستم و ول کن!
تو چشماش خیره میشم،اگه لازم باشه من به خاطرش با همه چیز میجنگم!حتی جلوی فرهنگ اینجاهم وایمیسم.
-به چی زل زدی جیمین؟ دستم و ول کن!
به چهره‌ی ناراحتش نگاه میکنم.فَکش از دیشب قرمز شده.
ناخوداگاه دستم و نوازش‌وار روی چونه‌ش میکشم.
-درد میکنه؟
تو چشماش خیره میشم و برای اولین بار اونم بهم خیره میشه.
یهو ضربه‌ای به سینه‌م میزنه و عقب هولم میده.
-به تو چه؟ببینم نکنه تو هوا برت داشته؟
اخم میکنم و گیج میگم:چرا باید هوا برم داره؟
نیشخندی میزنه.
-چون ی شب باهات خوابیدم فکر کردی الان خیلی صمیمی ای باهام؟یا از سر عشق و علاقه بوده؟بزار ی چیزی و بهت واضح بگم.اون شب اگه به جای تو دیوارم بود باز همون کار و میکردم.برام مهم نبود کی جلوم بود هرکی بود میکردم.خب؟حالام برو بیرون دیگه هم نیا تو اتاقم!
میشنومش!
صدای شکستن قلبم و...میشنوم.
عقب عقب میرم تا به در برخورد میکنم.
تهیونگ عصبی لبش و داخل دهنش میکشه.
با تردید چند قدم جلو میاد.
گلوش و صاف میکنه.
-من...من منظوری نداشتم...
حتی جون این و ندارم پوزخند بزنم به حرفش.
به خاطر این ادم میخواستم بجنگم مثلا؟چطور تو ی لحظه کاری کرد که همه چیز و بیخیال شم؟بیخیال!جای من دیوارم بود همین کار و میکرد! یعنی براش اندازه‌ی دیوار ارزش دارم.جای من هرکسی بود همین کار و میکرد،یعنی براش اندازه ی غریبه ارزش دارم.
-جیمین خوبی؟
بهش پشت میکنم و در و باز میکنم.
قبل اینکه خارج بشم،آروم میگم:مرسی که بهم فهموندیش!
بیرون میام و در و میکوبم.
وارد اتاق خودم میشم،مامان هنوز تو اتاقمه و روی تخت نشسته.
-هر چی تو بگی مامان!

𝒀𝑶𝑼𝑹 𝑬𝒀𝑬𝑺.      vmin|minvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora