"18"

45 12 2
                                    

همینکه وارد خونه شدن ، بدون توجه به جونگین سریع پله هارو بالا رفت و وارد اتاقش شد ، در اتاق رو قفل کرد و بدون عوض کردن لباساش و پاک کردن میکاپش روی تخت پرید. ملافه رو روی سرش کشید و به اشکاش اجازه ی ریختن داد
تو حال خودش بود که صدای بالا پایین شدن دستگیره ی در امد و پشت سرش صدای پسر کوچیکتر تو گوشش پیچید
-سونگمین هیونگ ، خوبی؟
دماغشو بالا کشید و سعی کرد بدون لرزیدن صداش جواب بده که شکست خورد
-خو.. خوبم
با نشنیدن صدایی از پشت در فکر کرد که جونگین رفته. دوباره گریه کردن رو از سر گرفت ، منتهی ایندفعه همراه با هق هق های ارومی
-داری گریه میکنی؟ درو باز کن.
با شنیدن صدای جونگین از جاش پرید و با چشمای گرد شده به در زل زد
-میگم درو باز کن.
سرشو به نشونه ی نه تکون داد که یادش امد جونگین نمیبینتش. صداشو صاف کرد و دوباره جواب داد
-واقعا خوبم ، برو بخواب.
-تا در و باز نکنی و نزاری ببینمت همینجا وایمیستم.
آهی کشید و از جاش بلند شد. درحالی که به سمت در میرفت دستشو رو چشماش کشید و سعی کرد رد اشکاش رو پاک کنه‌. سرشو پایین انداخت و در و باز کرد که با پاهای پسر مواجه شد. هردو بیحرکت سر جاشون ایستاده بودن که جونگین دستاشو دو طرف صورتش گذاشت و سرشو بلند کرد
-مثلا فکر کردی نمیفهمم گریه کردی؟
به داخل اتاق هولش داد و سمت آینه قدی کشیدتش
-خودتو ببین
به آینه نگاه کرد که متوجه شد با دست کشیدن به صورتش ، سایه ی تیره ای که پشت پلکاش بود به گونه هاش مالیده شده
هوم آرومی کشید و سعی کرد با نگاه کردن به در دیوار اتاقش ، از نگاه سنگین جونگین فرار کنه. جونگین با دیدن رفتارش آروم خندید و به دستشویی اشاره کرد
-برو صورتت رو بشور منم میرم یچیزی بیارم بخوریم.
سرشو تکون داد و وارد دستشویی شد. بعد از آب زدن به صورتش و پاک کردن میکاپش دستاشو دو طرف روشویی گذاشت و به این فکر کرد که به جونگین چی بگه
-بیا دیگه.
با شنیدن صدای پسر ، از دستشویی خارج شد. جونگین روی تخت نشسته و دوتا ماگ سفید تو دستش بود. پیش پسر نشست و یکی از ماگ ها که توش شکلات داغ بود رو گرفت. به تاج تخت تکیه داد و سعی کرد به نگاه منتظر جونگین بی توجه باشه
-خب؟
-چی خب؟
-چرا گریه کردی؟
-دلیل خاصی ندا-
-دیدن تمین تو رو به این روز انداخت؟
با حرف پسر ساکت شد و به بخاری که از لیوانش بلند میشد چشم دوخت
-میخوای راجبش صحبت کنی؟ راجب اینکه چرا اون حرفارو بهت زد؟
جونگین با نگرفتن جوابی خودشو رو تخت بالا کشید و اون هم به تاج تخت تکیه داد
-میخوای بدونی چرا با اینکه سنم کمه قبول کردن بادیگاردت شم؟
همیشه واسش سوال بود که چرا منیجرش به جای یه آدم کارکشته ، کسی به این جوونی رو آورده بود. با کنجکاوی سرشو بلند کرد که باعث شد جونگین خندش بگیره
-ازت سوال میپرسم جواب نمیدی ولی وقتی خودت سوالی داشه باشی انتظار جواب داری؟
جونگین لیوانشو روی پاتختی گذاشت و پاهاشو دراز کرد
-مردی که بهت چاقو زد رو یادته؟
با سوال پسر سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
-یادته گفت پارتنرش از وقتی دبیو کرده بودی طرفدارت بود؟
دوباره سرشو تکون داد
-منم مثل پارتنر اون مرد.
با تعجب صاف نشست
-یعنی چی؟
جونگین دستشو سمت صورتش آورد که باعث شد چشماشو ببنده. با تپ تپ شدن سرش چشماشو باز کرد و با لبخند پسر مواجه شد
-یعنی منم از وقتی کاراموز بودی و ویدیو های تمرینت رو تو یوتیوب میزاشتی فنت بودم. کامنتایی که زیر پستات میزاشتم هنوز هستن ، البته بازم میزارم.
بهت زده به جونگین نگاه کرد. جونگین چند لحظه صبر کرد و باز ادامه داد
-الان میرسیم به این بحث که چطوری با منیجرت اشنا شدم. پدرم من رو از بچگی کلاسای رزمی زیادی ثبت نام میکرد ، واسه همین مدالای خیلی زیادی دارم ، خودمم یسری وقتا تو اموزشگاها به عنوان کمک مربی وایمیستم. چند روز بعد از پخش شدن خبر چاقو خوردنت ، آقای چوی امد تو یکی از اموزشگاهایی که توش کار میکردم تا با مدیر اونجا برای گرفتن محافظ مشورت کنه. مدیر اونجا من رو از بچگی میشناخت پس فقط کافی بود بهش بگم من رو معرفی کنه. و در آخر به لطف آشناییتی که باهمدیگه داشتن ، من اینجام و میتونم پیشت بشینم.
پس از اتمام حرفش به لیوان تو دست سونگمین اشاره کرد
-سرد شد.
به خودش امد و لیوان رو به لباش نزدیک کرد.
حالا یکم رفتارای پسر براش منطقی تر بنظر میرسید. پس جونگین بهش علاقه ای نداشت ، صرفا بخاطر اینکه آیدل مورد علاقه اش بود بهش محبت میکرد. بی اختیار آه غمگینی کشید. لیوان خالی رو روی میز گذاشت و با زبونش لباشو خیس کرد
-خب.. تو جوابمو دادی ، پس حالا نوبت منه. درسته ، دلیل گریم دیدن تمین بود ، و اون حرفاش.. داستانش طولانیه.. من اعضای گروهمو وقتی برای اولین بار دیدم که یک هفته به دبیومون مونده بود. من تو اون کمپانی جدید بودم با اینحال تو لاین آپ دبیو گذاشته بودنم ، به همین خاطر با هیچکدوم آشناییتی نداشتم. گفتم عیبی نداره کم کم باهاشون صمیمی میشم ، و اینطور هم شد ، تمین تبدیل شد به نزدیک ترین دوستی که تا حالا داشتم. گروه ما پنج نفره بود و من تنها وکالیست گروه بودم و تو هر کامبک تعداد پارتای من بیشتر میشد. اولین دعوایی که بینمون پیش امد رو یادمه ، لیدر گروه سرم داد کشید که چرا با اینکه طرفدار زیادی نداری پارتات بیشتر از بقیست ، اون روز همشون غیر از تمین بهم انگ پارتی بازی زدن.
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید
-پارتی بازی ای در کار نبود ، آهنگای قدیمیه گروه بر خلاف الان ، های نوتای بالایی داشت. بقیه اعضا نمیتونستن اونقدر بالا بخونن پس اون پارتا میشد برای من ، دلیلش همین بود. ولی اختلاف بینمون از همین موضوع شروع شد. دوسال اول جلوی دوربین صمیمی رفتار میکردیم ولی دوسال بعدی فقط سعی میکردیم جروبحث نکنیم. تمین میدونست جریان چیه ولی اون هم کم کم شروع به سرد شدن کرد. چهار ساله تموم سعی کردم باهاشون کنار بیام ، بی توجهیاشون رو نادیده گرفتم و گفتم عیبی نداره. ولی آخرین بحثی که بینمون پیش امد باعث شد صبرم لبریز شه.
بالش کوچیکی که رو تخت بود رو ورداشت و بغل کرد
-اون روز از فنساین برگشته بودیم. جیونگ ، لیدر گروه ، وقتی من رو درحال خوندن نامه ی فنا دید دوباره حرفای همیشگیش رو شروع کرد. ولی اینبار فقط به حرف زدن راضی نشد. نامه هارو هم پاره کرد و بعد از یکم بحث ، کارمون به دعوای فیزیکی کشیده شد. فرداش با سرو وضع داغون رفتم پیش مدیربرنامه هامون و گفتم میخوام گروهو ترک کنم ، به همین سادگی.
با بالش تو بغلش شروع به بازی کرد. با کشیده شدن ناگهانیه بالش از دستش و فرو رفتنش تو جای گرمی هین کوتاهی کشید.
-تو کار اشتباهی نکردی. خودتم اینو خوب میدونی ، اونا بودن که لیاقتتو نداشتن ، یکی از دلایل موفقیت گروهتون تو بودی و اونا با کاراشون از دستت دادن.
دستی که به صورت رفت و برگشت روی کمرش کشیده میشد بهش حس خوبی میداد. دستاش که دو طرفش افتاده بودن رو بلند کرد و دور جونگین انداخت
-اولین باره که همو اینطوری بغل میکنیم.
هوم آرومی از بین لباش بیرون رفت و حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد
-الان بهتری؟
بدون اینکه خودشو عقب بکشه سرشو تکون داد
-این موضوع رو هیچکس نمیدونست ، حس میکنم با گفتنش بهت یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد.
-درسته ، دلیل رفتنت از گروه نامعلوم بود.. بازم میگم ، تو چیزی از دست ندادی ، این اونا بودن که یه عضو با ارزش رو از دست دادن.
جونگین با نگرفتن جوابی سرشو خم کرد که با چشمای خوابالود پسر مواجه شد. انگشتشو سمت صورتش برد و پشت پلکش کشید ، همونطور به سمت پایین حرکت کرد و گونش رو نوازش کرد. به لب هاش چشم دوخت و به ارومی لمسشون کرد ، با باز شدن چشمای سونگمین ، سریع دستشو عقب کشید و از جاش بلند شد.
-روز سختی داشتی ، بهتره بخوابی.
شبتاب کوچیک روی پاتختی رو روشن کرد و بعد از نگاه کوتاهی به سونگمین ، چراغ رو خاموش و سمت در رفت
سونگمین سرشو تکون داد و بعد از گفتن شب بخیر ارومی به جونگین ، از بین پلکای نیمه بازش بسته شدن در رو تماشا کرد.

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎.Where stories live. Discover now