سلام قبل از شروع کردن این فیکشن خواستم یه چیزی در مورد این سرزمین بگم.
اول این سرزمین، جایی هست که هر موجود افسانه ای وجود داره.
دوم توی این سرزمین یه چیزی وجود داره به عنوان نشان عشق وجود داره. حالا این نشان چجوریه الان بهتون میگم: هر کسی که به سن ۱۸سالگی میرسه یه لکه کوچک قرمز روی گردن اون شخص ایجاد میشه و تا وقتی که به سرنوشتش برسه اون لکه واضح و واضح تر میشه و وقتی این کامل میشه که اون دونفر رابطه جنسی برقرار کنند. و اگر بعد از ۱۸روز و ۳۶روز دوباره رابطه برقرار نشود نشان کامل از بین میرود و اون شخص بی نشان میشود و کسی به غیر از خود بی نشان ها نمیتواند با خودشان باشد. نشان دار ها با هم، بی نشان ها هم باهم غیر از این امکانش وجود ندارد و اگر همچنین چیزی اتفاق بیوفته هر دو میمیرند.
سوم این نشان چه شکلیه؟ این نشان حرف اول اسم اون تصویری که نشان میدهد اون فرد متقابل چه موجودی است. برای مثال یه نفر گرگینه اس و یکی که خونآشامه عاشق هم میشن و بعد رابطه روی گردن هر اون دونفر تصویر واضحی از هم دیگه ایجاد میشه.
چهارم فرزندان کسایی که موجودای شبیه هم نیستد چی میشه؟ این میشه که اول آزمایشی میدن که اول تشخیص میده ژنتیک کدوم بیشتره و اگر دوست نداشته باشن اون کاپل میتونن ژنتیک همون شخصی که میخوان رو بیشتر(از افراد خانواده درجه یک) یا کمتر انجام میدن.
خب تا جایی که تونستم توضیح دادم اگه سوالی چیزی بود هم تو کامنت ها و هم پیوی در خدمتتون هستم.امروز اولین روز مدرسه است و بد ترین از اینه که یه مدرسه جدیده، چون به خاطر کار پدرم مجبور به اسباب کشی به این محل شدیم و من از اولین ها بدم میاد و امروز دوتا اولین رو باید باهم تجربه کنم....
آماده دم در منتظر سرویس مدرسه بودم...
از پله های سرویس بالا رفتم و وقتی خواستم جایی پیدا کنم و بشینم دیدم همه من رو نگاه میکنن؛ فقط، اهمیتی ندادم و تنها جایی که خالی بود نشستم...
موقع نشستن به پسری که بغل من نشسته بود نگاه کردم؛ یه اِلف ریزه میزه که خیلی کیوت سرش روی شیشه اس خوابش برده بود.
وقتی سردر دبیرستان رو دیدم هنذفریم رو از کوله پشتیم بیرون اوردم و توی گوشم جا دادم و موقع پیاده شدن موقع برداشتن کیفم دیدم اِلف کیوت هنوز خوابه اول یه شونه ای بالا انداختم و کیفم رو برداشتم ولی باز لحظه اخر سریع یه تکونش دادم و از اتوبوس بیرون اومدم.
طبق معمول اهنگ قفلی این چند وقتم (El Perdedor) از (enrique iglesias)پلی کردم؛ به طرف دفتر مدیر حرکت کردم.
بعد از در زدن و شنیدن داخل شو در رو باز کردم و تو رفتم.
سرم رو چرخوندم که مدیر رو ببینم؛ پدرم هم کنار میز مدیر دیدم.
برای احترام خم شدم و سلام کردم...
پدرم که دید منم لبخندی زد و رو به مدیر گفتم:
جناب لی ایشون پسرم چانگبین هستن.
مدیر: سلام پسرم.
سلام اقای لی.
پدر از جیبش کلیدی دراورد و روی میز گذاشت و رو به من گفت: این کلید اتاقته، شماره اش هم روش زده شده.
همزمان با گفتن ممنونم کلید رو برداشتم و بیرون رفتم.
اتاقم شماره ۳۳۲، پس باید طبقه سوم برم.
رسیدم و در زدم گفتم شاید هم اتاقیم باشه؛ وقتی چیزی نشنیدم با کلید در رو باز کردم اتاق قشنگی بود.
YOU ARE READING
Anti Love🧛🏻♂️
Fanfictionموقع پیاده شدن موقع برداشتن کیفم دیدم اِلف کیوت هنوز خوابه اول یه شونه ای بالا انداختم و کیفم رو برداشتم ولی باز لحظه اخر سریع یه تکونش دادم و از اتوبوس بیرون اومدم. _._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. و روز بعدش که همه چی یا...