پارت اول

54 5 1
                                    

سلام این اولین فیکمه و شاید یک مینی فیک باشه
خوشحال میشم منو همراهی کنین و این فقط یهویی به ذهنم اومد و گفتم اینجا بنویسمش .

جیمین

سلام من جیمینم اینم داستان من و پدر یکی از دوستامه خوب من ۱۷ سالمه و یک سال دگه مونده که دبیرستان و تموم کنم و من یک دوست دارم به اسم جونگوون که بهترین دوستمه و اون ۱۶ سالشه درسته اون از من یک سال کوچیکه ولی ما همکلاسیم بخاطری بعضی چیزها من یک سال نتونستم مدرسه برم و راستی یک چیز دگه که من خانواده مو وقتی کوچیک بودم از دست دادم و خاطره ای ازونا ندارم بهرصورت نمیخوام زیاد پر حرفی کنم در طول داستان با من باشید و با شخصیتم آشنا بشید ...

جیمین

خوب امروز روز اول مدرسه است و من خیلی هیجان زده ام نمی‌دونم چرا، شاید بخاطر اینه که بهترین دوستمو قراره ببینم یا شایدم چیزی دگه ایه ..
من صبح زود بیدار شدم و  حمام کردم ، صبحانه خوردم و برای مدرسه رفتن آماده شدم میخواستم تا مدرسه پیاده برم بخاطر همون زود از خونه بیرون شدم هوا خیلی خوب بود و من عاشق پیاده روی تو این هوام خیلی زود به مدرسه رسیدم چون خانه من به مدرسه زیاد درو نیست  و من تنها زندگی میکنم
وقتی به رفتم داخل زیاد شاگردا نیامده بود چون زود بود بخاطر همین تو حیاط مدرسه روی یک نیمکت زیر درخت نشستم و از هوا لذت بردم تا دوستم بیاد که  بعد با هم تو کلاس بریم چند دقیقه همینجوری نشسته بودم که کم کم دانش اموزهای بیشتری اومدن و هر کی با دوستش تو حیاط نشسته بودن و حرف میزدن همینجور که نشسته بودم دیدم که جونگوون هم به طرف من میدوه منم بلند شدم وقتی رسید محکم همو بغل کردیم خیلی مدت طولانی بود که ندیده بودمش بخاطری که اون با پدرش رفته بود امریکا برای تفریح و سفر کاری پدرش و حالا که تعطیلات تمام شده آمدن سلام کردیم و گفتم خیلی دلم واسش تنگ شده اونم گفت منم همینطور، زنگ مدرسه زده شد و همه دانش اموزان رفتن طرف کلاساشون ما هم همینطور که گپ میزدیم رفتیم کلاسمون و نشستیم جونگوون از سفرش با هیجان حرف میزد و من گوش میدادم پدر اون یک شخص پولداره که یک شرکت داره دقیق نمیفهمم شرکت چیست و از جونگوون هم نمیپرسم چون به من مربوط نمیشه و مادر جونگوون وقتی جونگوون رو به دنیا میاره میمیره به گفته خودش البته زیاد درباره خانواده هایمان حرف نمیزنیم و جونگوون هم میفهمه که خانواده من مرده ولی در این باره گپ نمیزنه یا برایش مهم نیست که من یتیم ام ...
خوب روز اول مدرسه خوب بد درس هم نخواندیم فقط استادها کمی درباره نحوه درس دادن صحبت کردن و رخصت شدیم بعد از مدرسه از جونگوون خداحافظی کردم و پیاده به سمت خانه رفتم من نیازی به پول ندارم چون پدربزرگم برایم پول به ارث گذاشته ولی نمیفهمم تا کی بدردم میخورد اون پول ها پیش وکیل خوانوادگی ماست که هر ماه مقداری تو حسابم واریز می‌کند
خانه که رسیدم خیلی خسته بودم برای همین کمی غذا خوردم و خوابیدم
یک هفته به همین منوال گذشت و درس هایمان سخت شده کمی ولی من یک پسر درسخوان ام و برایم فرقی ندارد ولی جونگوون کمی تنبله بخاطری همین همش غر میزنه که چرا درس ها اینقد سخته و به من میگه تو درس ها کمکش کنم خوب منم قبول کردم که یک روز میرم خونشون و تو درس‌ها کمکش میکنم و اون گفت باید یک روز کامل بیایی خونه ما من تا هنوز خانه اونا نرفتم چون همیشه اون میامد پیش من چون من تنها ام خوب برای اولین بار میخوام برم خونه یکی و من مضطربم چون تا هنوز بغیر از خونه خودم جایی نرفتم خوب امیدوارم خوش بگذره و دردسر درست نکنم چون من یخورده دست و پا چلفتیم ...

My best friend fatherWhere stories live. Discover now