1ᥫ᭡ ˖ ࣪

41 8 4
                                    

نور آفتاب گرم به آرامی روی پوست گندمی پسر میخزید و چشمهای بسته و لبخندی که داشت نشون میداد چقدر از این تماس راضیه. احساس کامیابی درون رگهاش در حال جوشش بود، چانیول همیشه خوشانس بود. اون یه زندگی خوب داشت، یه شغل خوب، یه ماشین خوب، یه خانواده خوب و یه نامزد خیلی خوب که قرار بود عضو جدید خانواده اش بشه.
با فکر کردن به سوزی لبخندش عمیق تر شد و به آرومی پلکهاش رو باز کرد. تمام این ماه بیشتر از هر زمان دیگه ای توی رابطشون به سوزی فکر کرده بود، به اینکه چقدر به چانیول حس خوشبختی میده به اینکه چقدر زیباست و دوست داره مادر بچه هاش باشه و هر روز با بوسیدنش بهش صبح بخیر بگه و شبها براش داستانای عاشقانه بخونه. با خودش عهد کرده بود زندگی مشترکشون حتی اگه صدسال هم طول بکشه از عاشق بودنش دست برنداره. با فکر کردن به سوزی و اتفاقی که قرار بود توی دقیقه های آتی بیوفته هیجان زده پاش ضرب گرفت. خلوت آرامش بخشش با صدای بلند جونمیون بهم خورد.
- چانیول دیلاغ بهت نگفته بودم اون کت پدرسگو ببر بده کریس سر شونه هاشو درست کنه؟ میخوای سکته ام بدی؟ یا میخوای مهمونا بیان بشینن تا جناب عالی چسان فیسان کنی؟
چانیول دستشو از روی قلبش برداشت و نفسشو داد بیرون داد ( قبل از اینکه جونمیون نطق کنه چانیول از صدای بلندش ترسیده بود و مثل یه گربه سه متر پریده بود هوا و دستشو گذاشته بود رو سینه اش تا قلبش بیرون نپره ) و زیر لب گفت یا خدا.
+هنوز که ساعت چهارم نشده مهمونا ساعت پنج و نیم دعوتن.
- منتظری مهمونا بیان بشینن بعد بری؟
+اه باشه هیونگ چقدر غر میزنی
چشمهاشو تاب داد و به سمت داخل تالار راه افتاد.
جونمیون صداشو بلندتر کرد تا مطمئن بشه چانیول میشنوه.
- یه عمر تر و خشک بکن کونشو بشور غذاشو بده آخرشم میشه این
چانیول خودشو به نشنیدن زد و درو بست. به سمت اتاق   گریم (؟) داماد رفت و گوشیشو از کتش دراورد و به سوزی زنگ زد. اما دوباری که زنگ زد جواب نداد.بیشتر از اون زنگ نزد تا هول نشه و با خیال راحت به کاراش برسه، احتمالا سرش شلوغ بود.
به محض باز کردن در نگاهش به کریس خورد کرد که منتظره و خیره شده بهش. حالت خاص نگاه کریس باعث شد چانیول همونجوری که دستش روی دستگیره در مونده وایسته.
که کریس پقی زد زیر خنده. با انگشتش به چانیول اشاره کرد.
- یا کیم چانیول چقدر تو این لباس مسخره شدی🤣
چانیول که وا رفته بود در و بست و روی کاناپه نشست و کوسن و کوبید به صورت کریس.
+هیونگ نمیشه حداقل یه امروزو آدم باشی؟
-بی شعور ریدی تو موهام
چرا میتونم یه روز آدم شم.
چانیول با اخم بهش نگاه کرد.
- ولی واسه تو خرجش نمی کنم. چون همون یه روزه
و دوباره زد زیر خنده.
چانیول می خواست بلند شه که کریس دستشو گرفت و دوباره نشوندش.
- نه ببین چانیول فکراتو کردی؟ اخه بچه تو زن گرفتنت چیه. تو خودت هنوز بچه ای
و لپ نرم چانیولو کشید. چانیول دلخور از این حرفای کریس صورتشو دور کرد.
+هیونگ منظورت از این حرفا چیه؟ الان وقت این حرفاست؟ بذار دوتا بچه بزام بعد بگو.
و بعد با عشوه گوشه چشم نازک کرد.
-احمق بچه بزایی؟بچه رو مامانش باید بزاد قابلیت زاییدن نداری در جریانی اصا؟
کریس از خنده روی زمین پهن شده بود دستشو سمت شلوار چانیول دراز کرد
- چانیول تروخدا بذار ببینم شاید قابلیت زاییدن داری
چانیول با لگد از خودش دورش کرد و کریس دوباره شروع به قهقه کرد. کای که با ورودش از صدای بلند کریس تعجب کرده بود گیج به چانیول نگاه کرد.
-چیشده؟ چرا کریس داره میمیره؟
+چانیول مخدترتززارا  بزاد🤣
و دوباره بی نفس توی خودش جمع شد و خندید
کای همچنان گیج بود و دوباره پرسید چی؟
+ چانیول بچه نزایاازرتنمکوذنم 🤣
کای هم شروع به خنده کرد و هر وقت نگاهش به صورت مسخره کریس و قیافه عبوس چانیول که سرشو کرده بود تو گوشی میوفتاد از خنده ریسه میرفت و کنار کریس نشست.
ولی از اونجایی که نفهمیده بود دقیقا کریس به چی میخنده خنده اش طولانی نشد.
مخصوصا که سوهو با قد 173 (که از همشون کوتاه تر بود) با نگاه مادر اژدهایی داشت بهشون نزدیک میشد.
از سرجاش بلند شد و توی گوش چانیول زمزمه کرد:
- جونی امروز خشم و انتخاب کرده.
هنوز حرف کای تموم نشده بود که سوهو رفت بالا سر کریس و موهاشو کشید.
+ مسخره بازیتون گرفته؟ اینجا سیرک راه انداختین؟ اصا حواستون هست قراره عروسی تا یه ساعته دیگه شروع بشه اونوقت نه لباس چانیول و درست کردین نه گلای جدید اومده نه تعمیرکار اومده ...
ما بین حرفاش به کای هم نیم نگاه های ترسناک مینداخت که البته از نظر خودش ترسناک بود چون کای کلا از جونمیون (یا به قول خودش جونی) حساب نمیبرد ،به نظر میرسید اینو از چان یاد گرفته باشه. فقط  زورش به کریس رسیده بود و موهاشو محکم تو دستش گرفته بود و میکشید و به محض یاداوری هر موضوع تا کریس میومد پنجه هاشو از سرش جدا کنه اونم بیشتر میکشید.بلاخره تونست انگشت کوچیکه سوهو رو پیدا کنه و دستشو ببره زیر دستای کوچولوی بی اعصابش و از موهاش جدا کنه.
به محض ایستادن کریس با چشمایی که توش اشک جمع شده بود عربده کشید.
قبل از اینکه کریس حرف بزنه چشم چانیول و کای که به موهای کریس خورد از خنده روی همدیگه افتاده و از شانس بد کای که افتاده بود زیر چانیول و چانیولم تا میتونست توی خنده هاش به کمر کای زد که مطمئنا تا الان قرمز شده بود ولی تنها چیزی که مهم بود قیافه کبود و موهای سیخ شده کریس بود که از قضا وسطش یه فرق مسخره هم باز شده بود که شبیه دوره گرد های کولی شده بود.
- مظلوم گیر اوردی یزدید؟ حالا من می تونم دوباره برم آرایشگاه؟
سوهو با لحن دستوری رو کرد به چانیول :پاشو بیا لباستو درست کنم.
و بی توجه به شاخ و شونه های کریس رفت سمت پنجره.
چانیول مثل بچه ای بی حوصله با دست و پای شل و ول رفت سمت جونمیون که گوشی جونمیون زنگ خورد.تماس و که وصل کرد و گوشیو به گوشش چسبوند با نگاه سوالی به چانیول نگاه کرد بعد همونطور که پشت سرهم میگفت باشه گوشیو قطع کرد.
وقتی که نگاه سوالی هر سه نفر رو دید با صدای تحلیل رفته ای گفت: آنا سوزی رو پیدا نمیکنه.گفت از چانیول بخوام باهاش تماس بگیره ... یا شاید میدونه کجاست.
کای: شاید رفته پیش مامانش یا ابجیش واسه کاری؟
سوهو: نه گفت اونا پیش آنا بودن. سوزی واسه دستشویی از اتاق بیرون رفته بعدش برنگشته گوشیشم جواب نداده.
کریس: تو محوطه دنبالش گشتن؟ شاید رفته اونجا؟
سوهو: آره بابا.همه کاریی که به ذهنشون رسیده کردن. به ما نگفتن که چان نگران نشه فک میکردن پیداش میکنن.
هر سه نفر زیر چشمی نگاش کردن. ولی چان خیلی هم نگران به نظر نمیرسید. به هر حال اون مطمئن بود سوزی یه جایی همین دور و براست، چه کاری مهمتر از مراسم ازدواجش تو روز عروسیشه؟
چان: اون جایی نمیره حتما یه چیزی شده.
باهاش تماس گرفت و برای چندمین بار توی اون روز تماسش بی پاسخ موند.
راه افتاد سمت اتاق عروس باید با آنا و مادر سوزی حرف میزد.
به محض نزدیک شدن به اتاق صدای گریه های خفیفی رو شنید و وقتی در اتاق رو باز کرد با چشمهای قرمز مادر زن آینده اش و سوئه خواهر کوچیک سوزی که تقریبا پونزده یا چهارده سالش بود و بلند بلند گریه میکرد و احتمالا صدای گریه های اون بود که چان شنیده بود مواجه شد.
دستاشو باز کرد و سوئه رو بغل کرد همینطور که موهاشو نوازش میکرد بهش اطمینان خاطر داد که خواهرشو پیدا میکنه و اونو سلامت میاره به مراسم عروسی.
با هزار بدبختی تونست بقیه رو راضی کنه که تنهایی بره ترجیح میداد کای طبقه وسطی و جونمیون و کریس هم طبقه پایین و مادر و پدرش محوطه و اطراف و بگردن  چون بهرحال چانیول دوست داشت هنوز فکر کنه سوزی یه جایی همون دور و براست. ولی حالا که تنهایی تو ماشین نشسته بود داشت با چیزای ترسناکی مواجه میشد. کم کم احساس شک، دلهره و اضطراب باعث میشد روده هاش بهم بپیچه و معده اش اسید ترشح کنه حالا که تنها بود انگار نقابی که تمام روز روی چهره خونسردش داشت شکسته شد بود.
به محض رسیدن به خونه مادری سوزی بدون اینکه حواسش باشه ماشین رو روشن گذاشت و با بالاترین سرعت به سمت خونه ویلایی خانواده بائه دوید در و که باز کرد به آرومی اسمش رو صدا زد به نشیمن و آشپزخونه نگاهی انداخت بخاطر گلوی خشک شده اش صدا زدنش براش سخت شده بود. به خاطر علاقه اش به ژانر جنایی و خوندن پرونده ها و سریال های جنایی فقط یه تصویر توی ذهنش بود، سوزی با گردن بریده شده وسط اتاقش. یه سایکوپت که عاشق سوزی بود و حالا نمی تونست وجود چانیول کنار زن محبوبش رو تحمل کنه و اونو کشته بود. این سناریویی بود که مغز چانیول چیده بود. به اتاق سوزی رسید، صدای بلند قلبش گوشهاش رو اذیت میکرد عرق سرد رو روی پیشونیش احساس میکرد. با باز کردن در اتاق سوزی با یه اتاق خیلی مرتب و تمیز بدون سر بریده مواجه شد، نفس عمیقی کشید و خنده کوتاهی کرد.خیالش راحت شده بود. روی صندلی نشست و دفتر کوچیک بنفش رنگ رو از لای کتابا کشید بیرون و بازش کرد، دفتر خاطرات سوزی بود که بعضی صفحات با نوشته و بعضی صفحات با نقاشی پر شده بود.
با لبخند به نوشته های مختلفش که اغلب راجب رویاهاش بود نگاه میکرد تمام چیزهایی که مربوط به سوزی مخصوصا مربوط به خواسته ها و رویاهاش میشد برای چانیول عزیز بود.اگه از تفکرات لوس و بیش از حد عاشقانه ذهن چانیول بگذریم که میگفت حتی هوایی که باهاش نفس میکشه رو باید بوسید میرسیم به اینکه چانیول همیشه با دقت به خواسته های سوزی گوش میکرد و شب که به رختخواب میرفت خودش رو طوری برنامه ریزی میکرد که از فردا خواسته های سوزی تبدیل به مهم ترین هدفش بشه.
اما حالا توی صفحه ی آخر چیزی دید که احساس کرد همه ی اون کارها چقدر اونو احمق نشون میده.
"من تمام تلاشمو کردم اما همه ی اینا نه تنها باعث نشد علاقه ای به چانیول پیدا کنم بلکه باعث شد روز به روز برام غیرقابل تحمل تر بشه. از نگاه کردن به چشمهای معصومش خجالت میکشم و از شنیدن حرفاش که فقط
راجب من بود خسته شده بودم.از اینکه پیشش همیشه عذاب وجدان دارم باعث نفرت بیشترم میشه. از اون دنیای کوچیکش که خلاصه میشه تو گل و گیاه و مزخرفات متنفرم.آه خدایا چقدر از پارک چانیول متنفرم !!!!!! "
و خط خطی که زیر نوشته هاش بود نشون از استیصال سوزی موقع نوشتن این صفحه میداد .
چانیول دفتر رو بست و دستش رو ستون چونه ی پهنه اش کرد و با چشمهای کشیده اش که فکر میکرد سوزی خیلی دوسشون داره و همین باعث شده بود اونم بیشتر دوسشون داشته باشه به باغچه ی جلوی خونه نگاه کرد.
ایستاد، برگشت و به اتاق نگاه کرد. اتاقی که خودش دیوارهاش رو رنگ کرده بود و شیروانی نیمه خرابش رو درست کرده بود.
هنوز ایده ای نداشت که چه اتفاقی افتاده،هنوز از هیچی هم مطمئن نبود. فقط متوجه شده بود که احتمالا اغلب مواقع معشوقه اش اون رو تحمل میکرده. چانیول تصمیم گرفت فکر کنه معشوقه اش اونو تو دوران پریودیش یا PMS اش یا هر حالت دخترونه دیگه ای که ممکنه هرکاری ازش بربیاد و هورموناش بهم بریزن نوشته باشه.
از خونه بیرون زد در حال عبور از خیابون کوچیک بود که سوهو باهاش تماس گرفت و گفت برگرده تالار.
چانیول فکر کرد خب خداروشکر سوزی پیدا شده و مشکلات فعلا ( چون بهرحال احساساتی که توی دفتر خونده بود موضوع مهمی بود و باید میدید چی باعث شده خاطر نامزد - یا همسر آینده رو اینقدر مکدر کنه)
حل شده و قراره مراسم به آرومی و با کمی رقص تموم بشه بره.
ولی وقتی به سالن رسید جونمیون بغلش کرد و بهش گفت "سوزی فرار کرده " جانیول با لبخند ازش جدا شد.
در واقع مغز بدبخت چانیول هیچجوره نمی تونست تحلیل کنه معشوقه ای  که بهش خیانت نکرده که هیچ تمام زندگیش منتظر اومدنش بوده تا بهش همه ی عشق های عالم و بده و تا حالا از گل نازک تر بهش نگفته قالش گذاشته باشه.
بخاطر همین با خنده از آغوش سوهو بیرون اومد و بالحن کشداری گفت "هیونگ این حرفا چیه "
رفت گوشه سالن و کنار پنجره یکی از لیوانای کاغذی رو پر از چای سبز (چای مورد علاقه اش کرد) و مشغول نوشیدن شد.
در واقع بقیه پیش بینی هر رفتاری اعم از گریه، شوکه شدن و یا عصبانی شدن در حد قصد کشتن رو داشتن غیر از این که چانیول کلا قضیه رو باور نکنه. حقیقتا این احمقانه ترینشون بود.هیچکس نمی دونستم چه رفتاری باید داشته باشه مادر چانیول که کلا  با گریه و زاری رفت خونه تا موقع دادن خبر چانیول دلبندشو نبینه و بسپارتش به جونمیون و پدرش هم همراه مادرش رفت چون بهرحال خانوم خونه همیشه مهمتر از بچه هاست.
سوهو و کای و همه ی افرادی که مامور حضور در جمع خبردهندگان بودن مات به پسرک بیچاره نگاه میکردن. تا اینکه کریس (که خدای حرکات غیرمنتظره است) رفت یقه چانیولو و گرفت و سیلی خوابوند توی گوشش. بعد با بلند ترین صدای ممکن داد زد "احمق اسکول نامزد سلیطه ات با اون بیون بکهیون خراب فرار کرده "
چانیول که رغبت نمیکرد صورتش که با سیلی کریس کج شده بود رو راست کنه با شنیدن اسم " بیون بکهیون " چشماش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.
اون قاتل مورچه کش نامزدش رو دزدیده بود؟
------
سلام سلام سلام
خب تا اینجا که قسمت صفر هیچ نظری نداشته امیدوارم این قسمت نظر داشته باشه چون خیللللللی راجب اینکه چه فکری میکنین کنجکاوم. کاراکترای داستانو با وسواس و رفتارای منحصر به فرد خودشون توی ذهنم طراحی کردم نمی دونم تا چه اندازه موفقیت امیز بوده
این قسمت به نظر خودم خیلی خیلی طولانی شد و فسمتای بعدی رو در حد دو هزار کلمه نگه میدارم ولی دارم تمرین میکنم که داستانهام تو قسمتای طولانی آپ بشه.
همین. بوس

𝖡𝖺𝗆𝖻𝗂 𝖡𝗈𝗒 ᥫ᭡ ˖ ࣪Where stories live. Discover now