2ᥫ᭡ ˖ ࣪

21 4 0
                                    

بعد از اون شب افتضاح، غم انگیز و شوکه کننده چانیول نه راجب سوزی حرف میزد، نه دخترا نه هیچی راجب احساسات خودش. دائما عصبانی بود. از آب و هوا، دولت بی کفایت کره جنوبی و هرچی که بهش اجازه عصبانیت میداد. البته این وضعیت کای رو اونطور که باید و شاید غمگین نمیکرد چون حالا چانیول یکم حداقل یکم کمتر حرف میزد و خبری از بوس بوسی کردنش هم نبود.
میرفتن تو بار جونمیون (که دوست داشت سوهو صداش بزنن) میشستن و کای خیلی خوشگل و حسابی راجب اینکه چقدر همه چیز مزخرفه (از جمله آدما) نطق میکرد و چانیول با چشمهای غمگین و لبهای آویزون تئوری های کای رو تایید می کرد.
بهرحال چانیول اینجوری نبود که زندگیشو ول کنه و بره تو فاز غم و سیگار و افسردگی. چیزهای زیادی تغییر نکرده بود صبحا مثل همیشه ساعت شیش صبح بیدار میشد و با مسواک دسته زرافه ایش دندوناشو تمیز میکرد. منتظر میموند تا آب گرم بشه(چون از آب سرد متنفر بود) و بعد صورتشو با فوم جونمیون می پوشوند و با ژیلت اصلاحش میکرد. دوباره برمیگشت تو اتاق خودش و جونمیون ، لباسهاشو عوض میکرد و مسیر خونه تا اداره رو پیاده میرفت.
توی اداره هم همچنان بیسکوییت اورئو با شیر داغ میخورد و توی وقتای آزاد پازل حل میکرد یا بعضی وقتا میرفت پیش همکارش جونگده تا با هم سر غیبت کردن راجب یه بیشعوری به توافق برسن و کل اون روز یا هفته آینده پشت سرش حرف بزنن.
بعدش که به نزدیکی ظهر میرسیدن مجبور میشد از چرخیدناش تو اداره کم کنه ( بقیه فکر میکردن چون چانیول خیلی باانرژی و فضوله دوست داره بره اینو اونور ولی چانیول هر چهل دیقه از سر جاش بلند میشد تا در اثر مداوم نشستن کمر درد نگیره) و بشینه پشت میزش و کارهاشو سر و سامون بده و گاهی هم بره قبل از صدور اجازه برای راه اندازی کسب و کار حضوری محل رو چک کنه.
بعدشم که ساعت چهار عصر میشد و چانیول با تمام سرعت هرچی برگه دیده و ندیده و امضا کرده و نکرده مینداخت توی کشو و به سمت در بیرونی پرواز میکرد.
گوشیشو چک میکرد و پیامهای سوهو که اغلب بخاطر انداختن پیژامه اش رو صندلی یا کف اتاق بود و میگفت منتظره تا برگرده و پیژامه رو بکنه تو کونش رو ندیده میگرفت و میرفت سراغ صفحه چتش با جونگین و اگه پیامی از طرف جونگ نبود که بیا بریم رستوران سوهو، چانیول خودش بهش پیام میداد و اغلب مکان های رندوم رو پیشنهاد میداد. مثلا پارک دنج خیابان دوون ، تپه های سرسبز کنار خیابون پشتی خونه کای، ساحل غربی، پاساژ، یا شایدم فیلم دیدن رو پشت بوم ساختمون چانیول اینا. البته که از بین هزاران پیشنهاد جذاب و سرگرم کننده (از نظر چانیول نه کای) کای با تهدید میگفت "فقط بار جونی میام" و خیلی کم پیش می اومد از سایر مکان ها استقبالی بکنه.
این روز های ولی اوضاع فرق کرده بود. چانیول توی راه نه از دیدن شاپرک و پروانه ها ذوق میکرد نه برای بچه ها دست تکون میداد حتی کاری به پاپی های کوچولویی که با صاحباشون در حال پیاده رویی بودن و برای ناز شدن توسط چانی دم تکون میدادن هم نداشت.
تنها پیامی که به جونگ میداد مربوط به ساعت رفتنش به بار بود. میرفت خونه و خودشو پرت میکرد روی تخت سوهو چون حوصله نداشت بره تخت خودش که طبقه ی بالاش بود.اغلب با لباسای کارش خوابش میبرد و باعث میشد رو تختی سفید رنگ سوهو به قول خودش بوی عرق و بیرون بده در حالی که از نظر خود چانیول لباساش هنوز بوی ادکلن میداد.
گاهی خوابش میبرد و گاهی هم تا دو ساعتی که برای استراحت خودش اختصاص داده بود تو حالت خواب و بیدار میموند و وقتی بلند میشد رگهایی که از گردنش به سرش و دستهاش میرفت درد میکرد و اگه سریع سرشو تکون میداد جوری تیر میکشید که اشک تو چشمهاش جمع میشد و انگار توی سرش ناقوس میزدن.
با همون رخوت و کسلی بلند میشد و صورتشو میشست و دوباره مسواک میزد ( چانیول فکر میکرد هرچی بیشتر مسواک بزنه دیرتر دندوناش خراب میشه) و گاهی هم برای از بین رفتن حس و حال بدش دوش میگرفت که خیلی هم موثر نبود.
لباس میپوشید و آروم و شمرده در حالی که گاهی بین مسیر،یاد خاطراتش با سوزی می افتاد به بار میرفت. امروز هم یکی از همون روزا بود. روزهای بعد از رها شدن توسط نامزدش.
در بار رو باز کرد و دنبال کای گشت به نقطه مورد علاقه کای که گوشه پیشخوان بار بود نگاه کرد و به طرز عجیبی کای نبود. بی حوصله رفت و روی صندلی کای نشست، وقتی سوهو مابین گرفتن سفارشا چشمش به چانیول خورد به سمتش اومد. دفترچه سفید کوچولو روی پیشخوان گذاشت و یدونه بشکن جلوی چان زد تا حواسشو بده بهش چون حداقل دوبار صداش زده بود و معلوم نبود داداشش تو چه هپروتی بود.
+میگم دنبال کایی؟
چانیول دستشو دراز کرد و سرشو گذاشت روی پیشخوان.
- اوهوم
سوهو اروم موهای چانیول رو کشید.و در حالی که چندشش شده بود بهش گفت: "سرتو اینجا نذار هنوز از آبجوی کای خیسه کای اون پشت پیش کریسه "
- اوهوم
سوهو که سرش شلوغ بود دوباره دفترچه رو برداشت و به قسمت دیگه پیشخوان رفت. چانیول ولی برای چند دقیقه توی همون حال موند، طول میکشید تا دوباره انرژیش رو جمع کنه این روزها یجوری خسته بود که انگار شبا میرفت تو معدن کارگری.
از جاش بلند شد و در حالی که پاهاشو میکشید رفت توی اشپزخونه و اولین چیزی که توی شلوغی رفت و آمد گارسون ها و پرسنل دید کای و کریس بودن که در حال بحث بودن و انگار اتم میشکافتن روی ماهیتابه پاستا خم شده بودن.
کای به کانتر تکیه داد بود و دستاشو روی ماهیتابه تکون میداد انگار که چیزی رو توضیح میداد و کریس با اخم و نگاه جدی در حالی که دستهاش داخل جیبهای روپوش بود بدون توجه به توضیحات کای به چشماش خیره شده بود.
چانیول: دارین چیکار میکنین؟
کریس نگاه گذرایی به چانیول کرد " هیچی رفیقت دوباره داره یکی از ایده های نابش و ارائه میده "
- نه آخه چانیول گوش بده تو، من میگم رزماری و اگه توی آب جوش بذاریم و دم بدیم بعد دم داده اش و توی
ترکیب پاستا بریزیم خیلی طعم بیشتری میده و خوشمزه تر میشه.
کریس قبل اینکه چانیول فرصت جواب دادن داشته باشه ماهیتابه رو از جلوی کای برداشت " هر وقت خواستم از دمنوش رزماری استفاده کنم حتما از روشت استفاده میکنم ولی واسه پاستا ایده بدردنخوریه"
کای که انگار موزه ملی اکتشافاتش رو به دلیل تبعیض نژادی نادیده گرفته باشه ادای کریس و در اورد به سمت در خروجی رفت و چانیولم دنبالش رفت.
-------------------------------
:پس اون دختره هنوز نیومده داره واست قلدری میکنه؟
چانیول حوصله نداشت توضیح بده که احتمالا شرایط خود اداره و رفتارای همکاراش باعث شده ناظر جدید احساس خطر کنه و بخواد از مکانیزم دفاع استفاده کنه و دم دست ترین قربانیم چانیول بدبخته.
پس فقط سرشو تکون داد و مشغول نوشیدن آبجوی بزرگش با نی شد.
با نی نوشیدن از عادتای بچگی چانیول بود که هنوزم روش مونده بود، ولی سوزی خیلی از این رفتارش خوشش نمیومد. نکنه این رفتارای چانیول اونو از خودش زده کرده؟ همه ی اون کارای احمقانه و بچگانه ای که چانیول اعتقاد داشت " اگه میخوای کاریو و انجام بدی و کارت به کسی آسیب نمیزنه، پس انجامش بده" شاید چانیول و به عنوان یک مرد مناسب ازدواج نمیکرد؟ ولی طبق گفته های کتابای توسعه فردی که میخوند اصلا اشکالی نداشت عجیب رفتار کنه فقط باید خودش میبود و از چیزی که بود راضی میبود که واقعا هم بود. اعتماد به نفس داشت و در مقابل حوادث زندگی اگه نیاز بود گریه میکرد اگه نیاز بود پیش همه از دردش میگفت ولی مهم این بود بعد از رد شدن از طوفان چیزی روی دلش سنگینی نمیکرد.
ولی شاید نباید اینطور میبود؟
شاید چانیولم فقط باید یکی میشد مثل بقیه؟ دردهاشو درونش پنهان میکرد و حتی وقتیم که احساس میکرد چیزی نادرسته مثل بقیه به روی خودش نمیاورد و همرنگ جماعت میشد؟
شاید باید بیشتر خودش رو توی رفتار و گفتار محدود میکرد کاری که همه میکنن. اون اینقدر آزادانه رفتار میکرد که اغلب رفتاراش با دوستای سوزی شبیه لاس زدن بود و رفتار محبت آمیز و توجه های چانیول به بقیه آدمها باعث میشد مدام جاهایی که سوزی نمیدید یا حواسش نبود بهش اعتراف های عاشقانه بشه.
شاید چانیول نباید اینطوری میبود؟
همه راجب سوزی و خیانتش حرف میزدن، توی تمام شهر کسی نبود که نسبت به این موضوع بی تفاوت باشه ولی هیچوقت هیچکس راجب اینکه شاید شاید چانیول هم اشتباهاتی داشته حرف نمیزد. این موضوع چانیول رو عصبی میکرد احساس میکرد کسی حق نداره سوزی رو قضاوت کنه.
این موضوع مربوط میشد به خودش و سوزی و کسی نباید دخالت میکرد.
با اخم نی زرد و قرمز رنگ و بیرون کشید و با دستش مچاله کرد و انداخت کف زمین.
کای که از جاش پریده بود با تعجب به چانیول و رفتارای عجیبش نگاه کرد ، اما واقعا حرفی برای گفتن نداشت نمی دونست باید چی بگه تا به چانیول حس بدتری نده بخاطر همین توی این شرایط فقط معذب میشد و احساس گناه میکرد.
چانیول خسته شده بود از شایدهایی که بعد از سوزی مدام توی ذهنش بود و خسته اش کرده بود.
نگاهش از روی نی مچاله شده بالا اومد و توی میز دوم کنار دیوار اون کسی رو دید که نباید میدید " چانگ ووک هیونگ " با عصبانیت نگاهشو بهش دوخت. حالش از اون خانواده بهم میخورده دلش میخواست بره بیون بکهیون و پیدا کنه تا جایی که استخوناش بشکنه بزنتش.
البته تصویر ووکی هیونگ که با لبخند جلوش خم شده و به چانیول هشت ساله آبنبات چوبی میده و بهش میگه پسر خوب جزو ماندگار ترین خاطره های زندگیشه. سرزدنای همیشگیش به بار و خونه اشون و رفتار گرمش باعث میشد چانیول نتونه ازش متنفر بشه.
دیگه تحمل اونجا موندنو نداشت از روی صندلی چهار پایه بلند پشت پیشخوان بلند شد و گوشیشو و گذاشت توی جیبش : من دیگه میرم.
سوهو که تمام این مدت حالات و رفتارای برادرشو دیده بود ولی کاری از دستش برنمیومد نزدیکش شد و سوئیچ ماشینشو گذاشت روی پیشخوان.
- پیاده نرو داره بارون میباره.
+ چتر برمیدارم. می خوام یکم پیاده رویی کنم.
دستشو به نشانی خداحافظی پشت کای کشید و به سمت در رفت و سریع از کنار چانگ ووک که برای سلام دادن در حال ایستادن بود رد شد و چتر و برداشت و خارج شد.
چانگ ووک با نگاهش چانیول رو تا خارج شدن دنبال کرد و به محض برگردوندن سرش نگاهش با سوهو تلاقی کرد سوهو اما چند لحظه با نگاهی خالی بهش خیره شد و سرش رو برگردوند و مشغول حرف زد با کای شد. چانگ ووک متوجه همه چیز بود،خودش هم رفتار های بکهیون رو محکوم می کرد. اما چیزی که بود رابطه اش با سوهو، چانیول و کریس بود. بعد از اینکه توی کلیسا نشسته بود و با گل رز سفیدی که توی جیب کتش گذاشته بود با لبخند به جایگاه عروس و داماد خیره شده بود که پدر سوهو و چانیول با غم و ناراحتی توی چهره اش خبر کنسل شدن عروسی رو به همه داد و چانگ ووک با تموم همدلی و حسن نیت اجوشی رو بغل کرده بود و با آرامش اجوشی در حال گریه رو نوازش میکرد.
اما شوک اصلی وقتی بود که شب همون روز دوکبوکی فروش کوچه اشون بهش گفت یسری شایعه ها پشت سر داداش کوچیکه اش هست.
و اونجا بود که چانگووک احساس کرد یه سطل آب یخ روش ریختن. گوشیشو دراورد و با بکهیون تماس گرفت. و تمام اون شب تماس هاش بی پاسخ موند و روز بعد وقتی جوابشو داد بکهیون ازش خواست درکش کنه و به تصمیماتش احترام بذاره همونطور که بکهیون هیچوقت تو زندگیش دخالت نکرده و گوشیو قطع کرده بود و چانگ ووک حقیقتا هرچی فکر میکرد امکان نداشت یه داداش بیشعور تر از بکهیون گیرش بیاد. جوری که همیشه هر گوهی دلش می خواست میخورد و انتظار داشت کل کائنات باب میل اون بچرخه و هیچوقت ملاحظه کسی رو نمی کرد و چانگ ووک تمام زندگیش مجبور بود از آدمهایی که بکهیون رنجوده دلجویی کنه و روابطی که خراب کرده و درست کنه و به همه نشون بده با داداشش فرق میکنه و اونقدرام ادم کله خری نیست. 
این یکی ولی فرق میکرد، الان موضوع چانیول داداش رفیق فابش سوهوعه که چانگ ووک تقریبا نصف عمرشو توی کافه اون گذرونده بود و نمی دونست شب های بدون دورهمیای S&K رو چجوری باید بگذرونه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝖡𝖺𝗆𝖻𝗂 𝖡𝗈𝗒 ᥫ᭡ ˖ ࣪Where stories live. Discover now