- کار توئه؟
دوستدختری که اصلا شبیه به دو-سه ساعت پیش رفتار نمیکرد، انگشتش رو سمت اتاق نشونه گرفت و پرسید. لبهای بیرنگش نیمهباز مونده بود و نگاهِ خوابآلودش روی چانگبین دودو میزد.
مرد فقط به چشمهای گودافتادهاش زل زد و چیزی نگفت. شاید اگر اصلا چیزی برای گفتن داشت، سکوت رو روانهی گوشهای زنِ شوکه و عصبانی نمیکرد. دروغی وجود نداشت و تایید کردنش سخت بود. چانگبین نمیتونست به خیسکردنِ شبانهی تخت خوابشون اقرار کنه. اون یک بچهی پنج ساله که فیلم ترسناک رو از لای پلکهای بستهاش نگاه کرده، نبود. اون در آستانهی سیسالگیـش رئیس شرکت تجاریِ خودساختهاش بود...
-خدای من، چانگبین! این پیریِ زودرسه؟
پلک زد و انعکاسِ گلدون سنگی روی میز تلویزیون، توی نگاهش موج افتاد.
-اون از سکسی که با یه 'حوصلهاش رو ندارم' از سر خودت بازش کردی و این از شبادراریت...
وقتی حتی پذیرفتنش برای چانگبین سخت بود، کاش به زبون نمیآوردش؛ حداقل با اون صدای بلند، نه...
-فکر نمیکردم اینطوری تموم بشه...
"تموم شدهاست... میشه فقط بری؟ زودتر..!"
بغضی که فرو داد، این کلمات رو فریاد زد و توی گلوش خفه شد.
صدای پوشیدن کفشهای پاشنه بلند و بازشدن در رو شنید. در بسته شد و چانگبین آرزو کرد، پنج سالش بود. یک قطرهی مزاحم روی گونهی کشیدهاش سر خورد و قطرههای بعدی برای ریختهشدن، جرئت گرفتن.
موبایلش رو توی دستش بالا آورد و شماره گرفت.
-بله، یک نفر برای عوضکردن رختخوابها...
با همون صدای گرفتهی اول صبحش نظافتچیِ منزل سفارش داد و موقع قطعکردن، با مچ دستش اشکهاش رو پاک میکرد.
مثل سنگ سر جاش افتاده بود. پسری که فرستاده بودن پشت در رسید و با تماسی که برقرار کرد، رمز آپارتمان رو از خود چانگبین گرفت. با احتیاط وارد شد و کنار سالن آماده به خدمت ایستاد. کلاه کپش تا وسطهای بینیـش رو سایه انداخته و تنها مشخصات ظاهریِ برجستهاش، پاهای بلند و ساق دستهای سفیدش بود.
چانگبین با چونهاش به اتاقی که برای پسر سمت راست سالن بود اشاره کرد و توضیح مختصری داد.
-روکشهای تخت... توی کمد دیواری میتونی تمیزشون رو پیدا کنی...
پسر بیحرف، سمت اتاق رفت و کارش رو شروع کرد. تمام مدت چانگبین، اینطرف خونه عرق ریخت. صد و پنجاه درصد از توانش رو برای بلندشدن گذاشت؛ ولی نتونست. ظاهرا فایدهای نداشت... احساس حقارت و خجالت، گردنش رو سرخ کرده و نگاهش رو سوهان کشیده بود. از قضاوتِ غریبهها میترسید و حالا گرفتارش شده بود. باید به هرکس و ناکسی بیماریش رو توضیح میداد تا کسی فکر بد نکنه؟ حتی علائمش که بیاختیاری ادرار هم باشه یک بیماری محسوب میشد و چانگبین از واکنش خوب یا بد دیگران در مورد این بخش از زندگیـش مطمئن نبود.
پسر چندباری از اتاق خارج شد و ملافهها رو توی ماشین لباسشویی انداخت و برای خشککردنشون صبر کرد. حتی یک نگاه بینشون رد و بدل نشده و با این وجود چانگبین به فکر توجیه وضعیتش بود...
کارش که تموم شد، خواست بیخداحافظی بره که صدای چانگبین متوقفش کرد.
-نمیخوای بدونی چطور اون اتفاق افتاد؟
-نباید بدونم.
وقتی کفشهاش رو پا میکرد، گفت و چانگبین اشتباه برداشت کرد.
-به اقتضای شغلت نباید بدونی؟
انگشتهای پسر آویزونِ دستگیره شد و قبل از بیرونرفتن بالاخره نگاهش روی چانگبین نشست. البته فقط پاهای برهنهی مرد که روی کفپوش پخش شده بودن رو توی دیدرسش قرار داد.
-نه. به این دلیل که اتفاق، پیش میاد.
ساکِ مواد ضدعفونی کنندهاش رو برداشت و در رو پشت سرش بست. اینبار چانگبین مستقیم به راهروی تاریک کنار جاکفشی زل زده بود. دلش میخواست صورتش رو ببینه. صورتی که قضاوتش نکرده و نگاهی که کنجکاو نبود. این فقط اول راهش بود و از الان برای چنین نگاههای بیمنظوری لهله میزد. درسته، این اولش بود و از دست دادن دوستدخترش، اولین غرامت.
YOU ARE READING
Lean On Me
Fanfiction" - من نمیترسم! - اشکالی نداره اگه بترسی..." 💑🏻 :: ChangJin 💌 :: Angst, Romance, Drama, Slice of Life, Long-Term Disease 🖇️ :: Mini Fiction "On Going"