چشمهاش رو که باز کرد، هنوز بافتِ سفیدش رو به تن داشت. ملافهها و پتو رو کنار زد و توی جاش نشست. نوری که از زیر در به اتاق راه پیدا کرده بود و بعد از اون، ساعت رو از نظر گذروند. گمشده بینِ روز و شب، تصمیم به بیرون رفتن از اتاق گرفت.
- هیون... جین؟
با انگشتی که به گوشهی چشمش میمالید و ذهنی قفلکرده، زمزمه کرد و پسرِ آشپز سمتش برگشت. نگاهی به پاهای لخت مرد انداخت و برای پیداکردن زمان و مکان بهش فرصت داد.
- عادت داری؟
با اشارهی سر به شورتکِ چانگبین پرسید و روی پختن ماهی برای شام متمرکز شد.
چانگبین پاهای خودش رو برانداز کرد و بدون اینکه یهویی بخواد خجالتی بشه، سمت صندلیهای پایهبلندِ پشت کانتر حرکت کرد. روی یکیشون خزید و سرش رو به کانتر سنگی تکیه داد.
- هوم... شلوارپوشیدن توی خونه... خفهام میکنه...
هیونجین کاسههایی که از کیمچیهای مختلف پر کرده بود رو از یخچال درآورد و جلوی چانگبین گذاشت.
- خوبه... دیگه هیچوقت بافتنی نپوش، چانگبینشی. دمای خونه رو پایینتر آوردم، حسش میکنی؟
چانگبین یک پاش رو توی هوا تاب داد و متوجه سرمای خفیف شد.
- آره؛ ولی چرا؟
هیونجین ماهی رو توی تابه برگردوند و دوباره کمی نمک روش پاشید.
- گرما برای اعصابت خوب نیست. وقتی اماس داری از حالت عایقبندی شدهاشون خارجن و نمیتونن از اثرات افزایش دما محافظتت کنن. اثرات... یعنی تشدید علائم یا ظهور علائم جدیدِ بیماریت. مثل اتفاقی که امروز افتاد...
چانگبین سرش رو چرخوند و اینبار به طور کامل روی گونهاش خوابید.
- هممم... که اینطور.
هیونجین برای چانگبین یک کاسه برنج کشید و سمت اجاق گاز برگشت.
- من... درست یادم نمیاد چی شد؛ ولی... "عزیزم"؟
هیونجین مثل برقگرفتهها برگشت و چانگبینی که موهاش روی سطح سنگی کانتر پخش شده بود رو نگاه کرد.
- چی؟
- بهم گفتی "عزیزم"... چون حس کردی باید به مردی که از عشق خالی و از تنهایی سرشاره... بیشتر محبت کنی؟
هیونجین در تابه رو گذاشت و به لبهی گاز تکیه داد. دستهاش رو روی سینهاش قفل کرد و توی فکر فرو رفت.
- نه! البته که نه، فقط... نمیدونم چرا گفتمش...
چانگبین با تکیهی دستهاش، سرِ سنگین از خوابِ بعدازظهرش رو بلند کرد. چاپستیکهای نقره رو لای انگشتهاش گرفت و یک برش خیار توی دهنش گذاشت.
- وقتی گفتم نرو... گفتی "جایی نمیرم، عزیزم." حالا یادت اومد؟
- خب، من...
جوابی نداشت و چانگبین جملهاش رو براش تموم کرد.
- تو انقدر هول کرده بودی که "عزیزم" صدام کردی. اشکال نداره هیونجین.
بالاخره تونست بگه تا هیونجین کمتر خودش رو اذیت کنه. فقط میخواست مطمئن شه حداقل از روی دلسوزی نبوده... لبخندی از رضایت زد و با ابروهای بالارفته ادامه داد.
- قول میدم دیگه اونجوری نترسونمت. تو مجبور نیستی همراهم تحملشون کنی هیونی!
لبهاش بیشتر از قبل کش اومد و قلب هیونجین رو بیشتر از قبل توی مشتش فشرد. با شونههای وارفته سمت تابهاش روی گاز برگشت و درش رو بلند کرد. بخاری که بوی لیمو و جعفری میداد توی صورتش پخش شد و بهانهای شد برای خیسشدنِ تیلههاش.
- اگه من قول بدم که دیگه نترسم، میشه وقتی داری تنهایی تحملشون میکنی فقط کنارت باشم؟
برنجی که از همون اول هم سرد بود، زیر زبونِ چانگبین یخ بست و اون رو مثل یک قلوهسنگ فرو داد. هیونجین لازم بود انقدر مظلوم بیانش کنه؟ شاید تا همین الانش هم دردی که از پا نیانداخته بودش بهخاطرِ تقسیمشدنش روی شونهی هردوشون بود و چانگبین این رو نمیدونست...
- این آمادهست. سرخ نشده، پس کلی برات مفیده!
بشقابهای سبزِ روشن رو درآورد و قسمت بیشتری از گوشت سفید ماهی رو برای چانگبین کشید. روش لیمو چکوند و کنارش سبزیجات چید. به همراه چنگالی کنارش، ظرف رو تحویلِ مرد داد و خودش هم سمتِ دیگهی کانتر روبهروی چانگبین نشست.
- چطوره، خوب شده؟
سرش رو بالا آورد و اون پسرکوچولوی به ظاهر سیساله رو توی خودش دید. هنوز به غذای اصلیـش لب نزده و هیونجین اول شروع کرده بود.
چنگالِ چانگبین رو از توی ظرفش برداشت و تکهای ماهی بلند کرد. غذای خوشبوش رو جلوی لبهای چانگبین گرفت و لبخند زد. دوباره گوشهی لبهاش تا خورده و چال گونهی تقلبیـش اینبار از چشم چانگبین دور نمونده بود.
- میتونم باز هم عزیزم صدات کنم. اینجا همه چی به نفع توئه، برای من که خودم میخوام بمونم دلسوزی نکن... هوم؟
لبهاش رو باز کرد و همراه با گاززدنِ چنگال، خندید. چشمهای هیونجین باریک و محبت توی اجزای صورتش پخش شد. اون فقط با یک دیدگاه پیش میرفت و راه دیگهای رو جلوی پای خودش نمیگذاشت. هیونجین میدونست اگر این چاهه، قراره با پایینتر رفتن به آب برسه و اگر آبی پیدا نمیشد، پشیمونیای هم در کار نبود.
YOU ARE READING
Lean On Me
Fanfiction" - من نمیترسم! - اشکالی نداره اگه بترسی..." 💑🏻 :: ChangJin 💌 :: Angst, Romance, Drama, Slice of Life, Long-Term Disease 🖇️ :: Mini Fiction "On Going"