درست روزی که تصمیم گرفت نیازش رو پس نزنه، خوبتر از هرروز دیگری بود.
روی نیمکت پاهاش رو از هم باز کرده و آرنجهاش رو به زانوهاش تکیه داده بود. با اون کت و شلوار خاکیرنگ و کروات زرشکیـش، سالمتر از هیونجین به نظر میرسید. هیونجینی که تازه رسیده و یونیفرمی به تن نداشت.
چانگبین سرش رو بالا آورد و وقتی بیحواس از روی پسر گذر کرد، رو برگردوند تا قامتش رو زیر نظر بگیره.
- این دفعه گولتـو نخوردم. فکر میکنی خوبه که منـو با اون سر و وضع دنبال خودت اینور و اونور بکشونی، رئیس سو؟
چانگبین سریع از روی نیمکت بلند شد و برای رسیدن بهش از عرض پیادهرو گذشت. دستهاش رو مظلومانه از هم باز کرده و سعی در پیداکردن توجیهی قانعکننده برای دوباره احضارکردن پسر از طریق شرکت داشت. دفعهی پیش هیونجین خیلی سریع رفته و شماره تماسی از خودش به جا نگذاشته بود. وقتی چانگبین دم رفتن ازش در مورد دوباره دیدنش پرسید، اون فقط پوزخند زد و با کنایه یادآور شد: "شرکت رو که داری!"
کارمند هوانگ فکر نمیکرد واقعا این اتفاق بیفته.
- م... من، متاسفم. ممنونم که باز اومدی.
هیونجین صبورانه و با پلکهای افتاده -که چانگبین نمیدیدش- صورتِ خجالتزدهی مرد رو تماشا کرد. با دستهایی که به جیب زده بود سرش رو عقب برد تا روی تابلوی ساختمانی که زیرش ایستاده بودن رو بخونه: "مرکز درمانی بیول"
- ببینم... من پدرتم که آوردمت دکتر؟
صورت منتظر چانگبین ناامید شد و نگاهش رو چرخوند تا درختها در امتداد خیابون اون سنگینی رو تحمل کنن، نه هیونجین.
- نمیتونی فقط همراهم باشی؟
هیونجین فکر کرد، مگر اون مرد چقدر تنها بود؟
بازوی چانگبین رو گرفت و با ملایمت دستش رو دورش حلقه کرد. مرد رو چرخوند تا هنگام واردشدن به اون مکانی که میتونست برای یک بیمار ترسناک باشه، مانع از افزودن بار تنهایی به اونهمه احساسات مختلف باشه.
- میتونم. بیا بریم.
چانگبین با حرف پسر دوباره یاد گذشتهی خیلی دور، روزهای سرحالی پدرش و موقعی که الکلی صداش نمیکردن افتاده بود. افکارِ دلتنگش که بیدلیل بعد از سالها سراغش میاومدن رو عقب روند و با آشنای غریبهاش پا به کلینیک بیول گذاشت. بههرحال که شرکت کارفرمای هیونجین قبل از فرستادن نیرو دستمزد رو به صورت آنلاین دریافت میکرد... اون پسر جز دستمزدش چیزی از رئیس سو نمیخواست؛ نمیخواست که جایگاه و موقعیتش رو ببینه و برای چانگبین پیشداوری کنه. جوری که همهچیز براش عادی بود و سطحی پیش میرفت، چیزی بود که مرد بیشتر از کل دنیا بهش نیاز داشت...
.
.
.
انگار که همه اونجا بیکار نشسته و منتظر ورود بیماری ثروتمند باشن، جثهی چانگبین پشت روپوشهای سفید گم شد.
هیونجین با تردید قدمهای بلندش رو به پذیرش رسوند و دستهاش رو به لبهی میز گردش تکیه داد. لبهاش رو باز کرد تا بپرسه؛ ولی با چیزی که از زبون پرستارها شنید خشکش زد.
چشمهاش از خونسردیِ سابق خالی شد، ترکیبی از غم و حیرتزدگی باقی موند. پرستارِ کمسن و ریزهای که فرم پذیرش رو پر میکرد سرش رو بالا آورد و متوجهِ هیونجین شد.
- شما همراه آقای سو چانگبین، هستید؟
نگاهِ گیجش رو به دختر داد و لبهای نیمهبازش رو برای فرو فرستادن بزاقش بست.
- او... اون... اماس داره؟
دختر با سردرگمی تائید کرد و تختهی فلزی به همراه فرم پذیرش رو جلوی هیونجین گذاشت.
- بله، نمیدونستید؟ میشه اینجا رو به عنوان همراه آقای سو امضا کنید؟
جایی پایین صفحه رو با انگشتش نشون داد و منتظر شد تا هیونجین خودکار رو ازش بگیره. هیونجین بهکُندی خودکار رو گرفت. امضایی زشت، پای برگه زد و اسمش رو یادداشت کرد.
با قدمهای کوتاه خودش رو به صندلیهای کنار دیوار رسوند. رفتارِ شوکهاش رو حفظ کرده و موقع نشستن از دستهی صندلی برای تکیهدادن کمک گرفت. دخترِ بیتفاوتی که ازش امضا گرفته بود چپچپ نگاهش میکرد و هیونجین قدرتِ توپیدن بهش رو در خودش نمیدید، با اینکه اعصابش رو با اون خیرگی تحریک میکرد.
گوشهی نقاب کلاهش رو گرفت و اون رو از سرش بلند کرد. موهای مشکیش توی هوا پخش شدن. همونطور که با فروکردن انگشتهاش لای موهاش و عقب نگه داشنتشون سعی در به خودشاومدن داشت، پچپچها و خندههای ریزِ دخترهای بیکار رو میشنید و اهمیتی به قضاوتشون نمیداد.
- نگاش کن، مثل مردهای کلاسیک قرن بیستم برای ابراز همدردیـش کلاهشـو درآورد...
شنوندهاش خندید و هیونجینِ حرصیشده چشم بست. موبایلش رو از جیب بادگیرش درآورد و اولین کاری که کرد بالاآوردن صفحهی سرچ گوگل بود. با عجله تایپ کرد، "اماس" و سایت و مقالهای رو خوندهنشده باقی نگذاشت...
تا زمانی که چانگبین و همراهان سابقش دوباره در دیدرس قرار گرفتن، بین یک تا دو ساعت گذشته و هیونجین تمام مدت مشغول جمعکردن اطلاعاتی بود که یک سومش رو به طور کامل متوجه نمیشد.
به محض شنیدن صحبتهای اون تیم پزشکی از جاش بلند و خیرهی چانگبینی شد که مسلطتر از گذشته به نظر میرسید.
مرد که از اتاق مشاوره برای مطلعشدن از روند بیماریش برمیگشت، بیشباهت به بچهای نبود که دنبال بزرگترش لای بقیهی بزرگترها میگرده. همونطور که گوشش با دکتر و توضیحاتش در مورد جای بعدی که قراره برن بود، چشمهاش رو چرخوند و با تشخیص هیونجین وسط اون سالن خالی و سفید، ذرهذره بیشتر و بیشتر سمتش برگشت. حالا سرش کاملا سمت پسر چرخیده و چهرهی نگرانش رو نگاه میکرد. چهرهی نگرانش... درسته، چهرهی اون پسر بدون هیچ پوشش و سایهی مزاحمی روبهروش بود... و انتظار توی چشمهاش موج میزد.
- مشاورهی تغذیهای که میگیرید برای سیر روند بهبودی و کاهش و مهارِ علائمتون لازمه...
حالا بیتوجه به اون توضیحاتِ ناواجب، نگاهش روی اجزای صورت هیونجین میچرخید و از فرصتش برای شناختن اون فرد از دریچهی چشمهاش استفاده میکرد. ابروهای پهن و کمرنگش چیزی بود که نگاه چانگبین رو سر جاش نشوند و راضیش کرد. از اون فاصله میتونست به زیباییش اعتراف کنه. با لبخندی که روی لبهاش شکل گرفت و هرلحظه کشیدهتر از قبل شد، این کار رو انجام داد.
در حالی که فردِ ترسیده و حمایتگر جابهجا شده بودن، قلب هیونجین از اون لبخندِ گرم آروم گرفت. چانگبین با انرژیِ مضاعفی که به دست آورده بود سمت دکتر برگشت و به راهش در طول راهرو ادامه داد.
هیونجین با چنگی که به موهاش زد کلاهش رو دوباره پوشید. یادداشتبرداریهاش روی نوتپد پذیرش رو توی جیبش فرو کرد و خودکار امانتی رو بهشون پس داد.
دنبال تیم پزشکی راه افتاد و اینبار همراه چانگبین وارد اتاق مشاورهی دوم شد. وقتی قبل از هرچیزی دست چانگبین رو توی دستش گرفت، شوکهاش کرد اما در ادامه مرد رو با اعتماد به نفس و احساس بهتری از قبل کنار خودش نشوند.
اون پسر میدونست برای بیماریای که درمان خاصی نداره، تنها فرستادنِ بیمار به مطب دکتر میتونه چقدر سخت باشه؛ دستهای مادرش رو یادش بود، وقتی از روی تخت بیمارستان به دستهای هیونجین چنگ میانداختن... امروز، خودش رو میانداخت وسط و کسی نسبتش با چانگبین رو نمیپرسید؛ فقط با دیدن حمایتش میشد حس مسئولیتش در برابر مرد رو فهمید، بدون اینکه دلیلش از این کار رو جایی گفته باشه.
دلیلش هرچیز که میبود، چانگبین این رو تا حد زیادی برای خودش دلگرمکننده دید. انگار موضوع براشون دیگه فقط 'خرینِ وقت' نبود...
YOU ARE READING
Lean On Me
Fanfiction" - من نمیترسم! - اشکالی نداره اگه بترسی..." 💑🏻 :: ChangJin 💌 :: Angst, Romance, Drama, Slice of Life, Long-Term Disease 🖇️ :: Mini Fiction "On Going"