با چشمهای سوزناک و گودافتادهاش پشت میز اتاق کنفرانس نشسته بود و نمودارهای فروش ماه اخیر رو روی پرده پروژکتور بررسی میکرد.
واضح نمیدید و این تا وقتی نادیده گرفته شد که چانگبین حتی متن برگهی روی میزش هم تار دید. کلمهها قابل تشخیص نبودن و مرد پشت میکروفونی که نور قرمزش نشوندهندهی روشنبودنش بود، ساکت مونده و به ظاهر حرفی برای گفتن نداشت.
نگاههایی که کمکم رنگِ تعجب به خودشون گرفتن رو با سوزش پوست گونههاش حس میکرد؛ گرچه نمیدیدشون...
گلوش رو صاف کرد و به کمک تجربهی چندسالهاش تسلطش رو برگردوند. با هرچه که از شببیداریـش به خاطر داشت، بحثهای مطرحشده رو به نتیجه و جلسه رو به اتمام رسوند. اولین حمله بعد از چندروز خوب پیش رفت؛ ولی گرفتگی عضلهی رانش که از صبح کشدیدتر شده و همین لحظهها بود که با پخشِ زمین شدنش نمایشی درست حسابی راه بندازه، چی میگفت؟ این درد رو تقریبا روزی چندبار همراه با لرزش احساس میکرد؛ گاهی بهتر و گاهی بدتر بود. تنها چیزی که چانگبین به هیچ عنوان برای الان نمیخواست، بدترشدنش بود.
خروج کارمندها از اتاق کنفرانس رو با بلندشدن سرجاش بدرقه کرد. انگشتهای سرخ و سفیدشدهاش رو به میزش تکیه داد و خودش رو سرپا نگه داشت تا مسئولین و مهندسین شرکتش دونهدونه خارج بشن.
و بالاخره! غرورش رو زیر میز کشوند و همونجا با زانوهای بغلکرده، نشست. نفسی که تنگ شده بود رو با دم و بازدمهای عمیق جبران کرد. نباید اضطراب باعث مشکلات بزرگتری میشد.
موبایلش رو جلوی چشمهای تارش گرفت. مطمئناً آخرین تماسش با منشی کیم بود. پس فقط اون شماره رو لمس کرد و حواسش رو به ناشناس بودنش نداد.
- شرکت خدماتی-نظافتیِ سونگ، بفرمایید؟
این دیگه چه کوفتی بود؟ موبایل رو جلوی چشمهاش گرفت و با پلکزدنهای مکرر و محکم، تونست قابی که کمکم واضحتر میشد رو ببینه. با یادآوری پسرِ مشکیپوش، ملافههای کثیف و تمیز، خداحافظیِ نالایقِ دوستدخترش و الکلهایی که به خورد معدهاش داد، ماجرای اون شب پشت پلکهاش نقشبست.
بیصدا آه کشید و برای عذرخواهیِ صادقانه و بیگناهش لب باز کرد که چیزی درونش مانع شد. تصور دوباره دیدنِ تنها فرد مورداعتمادش توی اون شهر، چیزی بود که لبهاش رو بست و افکارش رو منظم کرد.
- آم- توی شرکتم فاجعهای رخ داده، خانم!..
چه دروغ بیآلایشی بود، گزارش ظهرانهای که ناهار رو از پسر گرفت. بههرحال وضعیت الانش کم از فاجعه نداشت... چانگبین اینطوری خودش رو توجیه کرد.
- بله، لطفا و ترجیحاً همون کارمند.
.
.
.
تا خدمهی شرکت -که اوپراتور هوانگ صداش کرده بود- برسه، داستانش با اسپاسم عضلات رو از سر گذروند. حالا پشت میز ریاست نشسته و درد، به اعصابش سیخونک میزد. اون حتی سراغ درمان و چیزهایی شبیه به اون نرفته بود که مسکنی برای خودش داشته باشه. شاید با نادیدهگرفتن و از یاد بردن، اماس هم چانگبین رو به حال خودش رها میکرد...
- آقای سو؟
سرش رو از روی انبوهِ برگههای پروندهای بیسروته، بلند کرد. قامتِ همون پسر نگاهش رو از نوک کتونیهاش گرفت و تا کلاهکپش بالا کشوند. یونیفرمش، جلیغهی طوسیرنگی بود که به تن داشت و مشخصهاش، چشمهایی که همچنان از نگاهِ خاص و عام پنهان شده بودن.
- من، بابت اونا متاسفم...
چانگبین با سر، به وسایل نظافتکاریای که پشت در شیشهای اتاقش مونده بود اشاره کرد.
- لطفا اونجا نایست. میتونی هرجا که دوست داری، بشینی.
در ادامهی ابراز تاسفش از پسرِ گیجشده دعوت به نشستن کرد و بهخاطر سکوتِ بیش از حدش اضطراب گرفت. احتمالا شبیه به رئیسی خطاکار شده بود که برای لاپوشونی اشتباهش، به رشوهدادن روی آورده و از رسواشدنش میترسه...
پاهای جینپوشِ پسر به حرکت دراومد و اولین صندلی از سمت چانگبین رو برای خودش عقب کشید. بدنش رو روی روکش چرمینش انداخت و عمداً نقابش رو با نوک انگشت پایینتر آورد.
- من بیمارم، اقای هوانگ.
وقتی پسر نپرسید: "به من چه؟" نگاهش رو به انگشتهای گرهخوردهاش داد و برای ادامهی توضیحاتش جرئت گرفت.
- اگه تو تنها کسی باشی که میتونه با رفتار منحصر به فرد و البته، بیتفاوتش کمکم کنه...
روی بیتفاوت تأکید داشت. پسر همچنان منتظر موند تا پیشنهادات نجومیِ رئیس سو رو بشنوه و در جواب دست رد به سینهاش بزنه؛ ولی چیزی که مرد گفت و صدایی که تحلیل رفت، تا جایی که بخواد سرش رو بالا ببره و اوضاع بدنیش رو برانداز کنه شوکهاش کرد.
- نیاز دارم که تکیهگاهم بشی تا از این محل دور شیم، جبران میکنم برات... وقتت رو میخرم. فقط کافیه دستم رو محکم بگیری!
هیونجین رو یادِ مادرش انداخت؛ وقتی دستش رو محکم میگرفت و فایدهای نمیکرد. مادرش بعد از تصادف هرگز بلند نشد. جوری که اینروزها به بهانههای مختلف صحنههایی از گذشته رو به روش میآوردن یکم آزاردهنده بود.
حالا که پسر مستقیم نگاهش میکرد، گویهای سیاهِ درخشانی رو جای چشمهاش میدید. برای سنجش واکنشش به اون دو تیلهی تاریک نیاز داشت و با این وجود، فقط منتظر موند.
- خیلیخب، قبوله. چرا انقدر نگرانی؟
- نگرانم؟ چون... نمیدونم...
آرومگرفتنِ چانگبین، همراه شد با دوباره جوشیدنِ زیر دلش. برای فرار از همهی این احساسات ضد و نقیض، سرش رو پایین گرفت و دستش رو نقابِ صورتش کرد.
پسر بلند شد و صدای عقب راندهشدن صندلیش، چانگبین رو از لاکش درنیاورد. بالای سرش ایستاد و شونهاش رو آروم لمس کرد.
- دستت رو بده به من.
سرش رو چرخوند و نگاهِ خستهاش روی دستی که جلوی صورتش گرفته شده بود نشست. با ابروهای بالارفته و قلبی که دوباره مضطرب شده بود چشمهای پسر رو از پایین نظارهگر شد. خب، به لبهاش میاومد که صورت زیبایی داشته باشه؛ ولی... چانگبین حالا با دیدن بادومهای خوشحالتش حس میکرد تعریفش از زیبایی به چالش کشیده شده.
بدون اینکه متوجه بشه چه مدته که مشغول دیدزدن پسره، صبر طرف مقابلش تموم شد و خودش دست چانگبین رو از روی زانوش بالا اورد و لای انگشتهاش فشرد.
- بلند شو تا بریم.
چانگبین مثل کسی که با رفتارش میگه: "چشم" سریع بلند شد. به اون دست لاغر ولی نیرومند تکیه کرد و نیمی از وزنش رو به عهدهی حملِ پسر گذاشت. بعد از سالها تکیهگاه خانوادهاش شدن، این حس عجیبی داشت...
پسر مرد رو سوار ماشین کرد و بعد از تماشای چانگبینی که پاش رو به کمک دستش داخل میبرد، آمادهی بستن در شد. رئیسِ نفس کمآورده مچ دستش رو گرفت و متوقفش کرد.
- گفتم جبران میکنم. بیا بشین تا انجامش بدم... میسپرم وسایلت رو...
وسط حرفهاش نفس عمیقی گرفت و ادامه داد.
- یه گوشهی امن برات نگه دارن...
هیونجین دودل شد و دستش از روی در سُر خورد. چانگبینی که برای کنارش نشستن روی روکشِ گرونقیمت ماشین ضربه زد رو نگاه کرد و بیشتر از اون معطل نگهش نداشت.
مرد راضی از راهاومدنِ اون پسرِ تودار، لبخند محوی زد و مقصد رو به رانندهاش اطلاع داد.
- برو مونشاین، اقای چوی.

YOU ARE READING
Lean On Me
Fanfiction" - من نمیترسم! - اشکالی نداره اگه بترسی..." 👨🏻❤️👨🏻 :: ChangJin 💌 :: Angst, Romance, Drama, Slice of Life, Long-Term Disease 🖇️ :: Mini Fiction "completed"