last alive siren

43 7 27
                                    

-Sonne(slowed)
"من نمیتونم حرف بزنم"
"از بچگی مشکل داشتم"
"مشکلم ارثی و مادرزادیه،برای همین درمانی براش نیست"
"من نمیتونم حرف بزنم"
"من‌نمیتونم حرف بزنم"

دروغ های پسری که مثلا دنیاش بود مثل پتک توی سرش کوبیده میشد.

_آخرین سایرن زنده امروز توسط نیرو ها گرفته شد!

آخرین سایرن زنده امروز توسط نیرو ها گرفته شد!
آخرین سایرن زنده!

صدای گوینده خبر روی اعصابش می رفت.
یعنی چی؟
یعنی چی که تصویر دنیاشو بعنوان یک موجود نحس نشون میدادن؟
سونگمین اگه اینو می دید خیلی عصبانی میشد.
خیلی!
ولی اون الان کجا بود؟
کجا بود که اینو نمیدید و به آغوش چان پناه نمی برد؟
بی تعلل دنبال گوشیش گشت تا با دنیاش تماس بگیره.
بوق اول!
بوق دوم!
بوق سوم!
...
اون جواب نمیداد و صدای زن بروی مخش می رفت.

نمیتونست اون خبر واقعیت داشته باشه!
به هیچ عنوان!
نمیتونست دنیاش کسی باشه که نقشه نابودی جهان هستی و آدام هاش رو می کشید.
نمیتونست!

اون برای این کار خیلی معصوم بود!
خیلی!

وقتی بعد از بار هزارم دید سونگمینش تلفن رو جواب نمیده،پاشد تا بره به اداره پلیس.

بین راه فقط دعا می کرد همه ی اینها یه دروغ باشه و سونگمینشم اونجا باشه تا از گوینده خبر شکایت کنه!
امیدوار بود!خیلی!
ولی هیچکدوم واقعیت نبود.
همش فقط خوابی بود که سونگمینش تعریف می کرد و چان میدید.
الان وقت بیدار شدن بود!
بیدار شدن از خوابی که آرزو داشت هیچوقت تموم نشه!

خیلی به مامور پلیس التماس کرده بود تا بزاره بازم سونگمینش رو ببینه و آخرش ازش امضا گرفته بودن تا اگر هر اتفاقی براش افتاد مقصرش نیستن.
ولی چه اتفاقی؟
داشتن از چه اتفاقی حرف میزدن؟
اون حتی نمیتونست مورچه داخل اتاقشو بکشه.
بعد اتفاقی سر چان بیاره؟
امکان نداشت.

فاجعه بود!
سونگمینش به حدی حالش خراب بود که حتی توانایی باز کردن چشماش رو هم نداشت.

بدنش پر از رد های سرخ بود.
دور گلوش گردنبند عجیبی بسته بودند.
پاهاش و دستاش به زنجیر ها وصل بود.
ولی یاقوت پشت گردنش!
سرجاش نبود!

به گفته خودش یه ماه گرفتگی عجیب بود ولی...
الان میفهمید!
اون یاقوت قدرتش بود که بدونش توانایی هیچکاری رو نداشت!
اینو توی یه مقاله در مورد سایرن ها خونده بود!

ولی الان هیجکدوم مهم نبود.
هیچکس مهم نبود جز...
دنیاش!
سونگمینش!
همه کسش!

_سونگمین؟دنیام؟چشاتو وا کن!

همزمان با گفتنش داشت اشک می ریخت.

_چرا...چرا چشماشو باز نمیکنه؟

عاجزانه به طرف مامور برگشت.
+اینکه بیشتر از ۶ ساعته بهش آبی نرسیده و یاقوتش جاش نیست.

_میشه لطفا یاقوتشو برگردونین؟اون بخدا آسیبش حتی به یه مورچه هم‌ نمیرسه،اصلا مسئولیتشو من گردن میگیرم.

مامور با شنیدن حرفای آخرش سرش تکون داد و رفت تا یاقوت آبی رنگش رو برگردونه.
و چان؟
اون الان هیچی نمیدونست.
داشت عاجزانه اشک می ریخت.
فقط می خواست بخوابه و فردا وقتی بیدار شد سونگمینش سالم کنارش باشه.
الان تنها خواستش از دنیا این بود.

با گذاشتن یاقوت سرجاش،سونگمین تکون ریزی خورد.
چان زود به طرفش هجوم برد و دستشو زیر سرش گذاشت.
بدنش بیش از حد سرد بود.
خیلی سرد!

_سونگمین؟دنیام،به خودت بیا!

تکونش میداد و التماسش میداد تا یک بارم چشمای آبیشو ببینه.

سونگمین پلکاشو آروم از هم فاصله داد.
خواست عشقشو صدا کنه که گلوش یاریش نکرد.
اون گردنبند لعنتی نمیذاشت حرف بزنه.

چند بار که دهنشو باز و بسته کرد،چان منظورشو فهمید و گردنبند دور گردنشو باز کرد.

_چانا...من...من..خیلی دوست دارم.

با چشمای پر گفت و دستشو به صورت زندگیش کشید.

صداش خیلی خشدار بود و چان با شنیدنش دلش براش سوخت.
اون چه گناهی کرده بود که به این وضعیت افتاده بود؟

+میدونم.میدونم.خودتو خسته نکن،آب می خوای؟

مسخره ترین سوال ممکن رو پرسید تا جو بینشون رو عوض کنه.

_قربان..عقب بکشید‌‌.الان هیپنوتیزمتون میکنه!

صدای شتاب زده مامور به گوشش رسید.
هیپنوتیزمش کنه؟
دنیاش هیپنوتیزمش کنه؟

_چانا...بهتره که بری،فقط بدون خیلی دوستت داشتم و دارم.

سونگمین گفت و با دستاش چان رو به عقب هول داد.

چان دنیاش رو بغل کرد ولی مامور سعی داشت از پشت بکشدش.
چرا همه می خواستن از دنیاش جداش کنن؟
اگه دنیاش می رفت که چانم می مرد!

آخرین چیزی که دید چهره گریان سونگمین بود که لبخند قشنگی بر روی لبش داشت.
اشک های درخشانش با لبخند غمگینش هارمونی عجیبی داشت!

مامور سوزن رو از کتف زندگیش بیرون کشید و شتاب زده داد زد:
_بیاین و قرنطینش کنین،هیپنوتیزم شده.

گفت و بعد به سمت سونگمین اومد و اول گردنبندشو وصل کرد و بعد یاقوتشو در آورد.
که احتمالا دیگه هیچوقت بهش وصل نمی شد.

ولی هیچکس‌نمی دونست سایرن ها نمیتونن کسی که عاشقشن رو ‌هیپنوتیزم کنن.
احتمالا توی زندگی بعدیش بعنوان یه انسان بدنیا می اومد و بازم عاشق چان میشد.

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
خب؟بازم در خدمتتونم با یک سناریو که باز با شنیدن یه اهنگ به ذهنم اومده.
نظرتونو حتما بگین دربارش☆

*سونگمین اگه ۲۴ ساعت توی این وضعیت بمونه میمیره و خودش اینو میدونست و برای همین داشت آرزوش برای زندگی بعدیش رو می گفت!

scenario(straykids, Skz)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang