17. شادمانی

79 16 17
                                    

"خدای من. باورم نمیشه مجبورم کردی اینکار رو بکنم لیسا." وقتی مترو دوباره شروع به حرکت کرد، جنی جیغ کشید و بازوی لیسا رو محکم تر گرفت. لیسا به چهره وحشت زده جنی نگاه کرد و تونست کمک کنه اما خندشو نه. جنی یکی از نگاه های خیره کننده‌اش رو به بلوند فرستاد که به نوبه خود فقط لبخند زد و به گوشش نزدیک شد. "عاشق وقتیم که اینطوری به من خیره میشی... این خیلی... داغم میکنه."

اون اغلب اینکارو انجام میداد، لاس زدن بیشرمانه با جنی بسیار طبیعی بود و از هر فرصتی برای پایان دادن به سبزه استفاده میکرد. درحال عقب رفتن برای نگاه کردن به چشمای جنی، متوجه شد که اونا از شهوت پر شدن. لیسا پوزخندی پیروزمندانه به خودش زد. اما خوشحالی اون از وقتی که جنی دوباره جیغ زد زیاد طول نکشید.

"الان چیه؟" لیسا با سرگرمی پرسید.

"اون مرد داره چیکار میکنه؟" جنی درحالی که دستشو روی بازو لیسا محکم میکرد، بینیشو با نفرت چروک کرد. لیسا پشت سرش به مردی با لباس های کهنه و پاره نگاه کرد که دستش تو شلوارش بود و داشت خودشو میخاروند، و دوباره به جنی که بنظر میرسید درحال بالا آوردنه. بلوند خنده ای تو صورت سبزه پرتاب کرد.

"عیووو، لیسا بس کن خندیدنو، اگه همین الان از اینجا نریم بالا میارم." دوباره به بلوندی که صورتش از خنده سرخ شده بود نگاه کرد. جنی حتی نمیدونست چرا با این ایده وحشتناک موافقت کرد. اون قبلا هرگز سوار مترو نشده بود، و الان مطمئن بود که دیگه هرگز قرار نبود سوار شه. مردم بی ادب و بدبو بودن، و برخی حتی نگاه های وحشتناکی به اون و لیسا مینداختن.

"ما دو ایستگاه دیگه داریم و بعد میریم، باشه؟" لیسا بهش لبخند زد.

"باشه، اما تو برای این هزینه می‌پردازی." جنی درحالی که سرشو از لیسا برگردوند، گفت.

"نمیتونم منتظر مجازاتم باشم." لیسا دوباره آهسته باهاش زمزمه کرد. جنی خودشو به لیسا نزدیک کرد و سرشو تو شونه‌اش فرو کرد‌. لیسا متوجه شد که چند نفر به اونا کنجکاوانه نگاه میکردن اما اهمیتی نمیداد، اگه سفر های مترو اینجوری بود با کمال میل تا آخر عمر سوارش میشد.

***

بالاخره هوای تازه... به همون اندازه که تو نیویورک میتونه باشه. جنی وقتی دوباره در خیابان ها ظاهر شد فکر کرد. دونه های برف بزرگ روی پتوی نازکی از برف که زمین رو پوشونده بود جمع میشدن. وقتی به سمت قهوه خونه والدین لیسا میرفتن، بوت هاشون جیرجیر میکرد. جنی نگاهی به لیسا انداخت که بینیشو تو شال گردنش فرو کرده بود. گونه‌هاش از سرما به طرز دوست داشتنی ای قرمز شده بود. چین کوچیکی بین چشماش لونه کرده بود و نگاهش به سمت زمین بود و مژه های بلندش تقریبا بالای گونه‌هاشو برس میزدن.

جنی متوجه شد که لیسا بخصوص طرفدار برف نیست. از طرفی جنی واقعا برف و تعطیلات همراه باهاشو دوست داشت. این یکی از زمان های نادری بود که اون با والدینش سپری میکرد، بیشتر به این دلیل که اونا مجبور بودن چهره یه خانواده کارآمد در مواجهه با دوستا و آشناها طبقه بالاشون حفظ کنن. جنی دوست داشت برای مهمونی های کریسمس شیک لباس بپوشه و برای یه بار هم که شده مورد توجه قرار بگیره. جنی تعجب میکرد که کریسمس لیسا چطور بود؟ چیزهای زیادی درمورد دوستش وجود داشت که نمیدونست و مشتاقانه منتظر کشف اونا بود.

Our Secret | Jenlisa (translated) Where stories live. Discover now