18. حیرت

46 13 23
                                    

لیسا درحالی که ناله میکرد روی کاناپه‌اش خم شد و سانا با یدک کشی دنبالش میکرد. سه روز قبل جشن وحشتناک سه شنبه بود و اون هنوز لباس نداشت. اونا تموم روز رو صرف گشتن تو فروشگاه ها کردن و دنبال لباس ایده آل هستن. لیسا برای پیدا کردن چیزی برای خودش مشکل داشت، یا از لباس ها خوشش نمیومد یا خیلی گرون بودن. این روز کاملا بی ثمر بود.

"از این متنفرم." دم عمیقی گرفت درحالی که چین کوچیکی راهشو بین ابروهاش پیدا کرد.

"نگران نباش، فردا دوباره میتونیم بریم و به لباس عالی برات پیدا کنیم." سانا با اطمینان به شونه دوستش زد.

"همم باشه." لیسا زیرلب زمزمه کرد و درحال فکر کردن ناخنشو جوید. اون به ندرت اینکار رو انجام میداد، ناخن‌هاشو میجوید، اما بنظر میرسید که تو این شرایط یه جورایی کمک میکنه. اون درمورد این جشن مضطرب بود، و کمی دلشکسته بود چون میدونست که جنی احتمالا زیبا بنظر میرسه و نمیتونه اونو به هیچ وجه تصدیق کنه یا بهش بگه چقدر زیبا بنظر میرسه. بدتر از اون، اون اونو تو بغل شوگا قراره ببینه و این بی وسعت اونو آزار میداد. پس آره تو این شرایط به نوعی ناخن جویدن کمک میکرد.

"چرا انقدر عجیب رفتار میکنی؟" سانا رشته افکارشو قطع کرد. به‌خاطر لباسه؟ یا شاید به این دلیل که با لی میری؟ شما دارید بهم برمیگردین؟" سانا با سوال بمبارونش کرد.

"امم شاید بخوای تموم این سوالا رو بنویسی!" لیسا سعی کرد شوخی کنه تا کمی حال و هوا رو تغییر بده، سانا فقط نگاهی ناباورانه بهش شلیک کرد.

موبایل لیسا لرزید و پیام جدیدی دریافت کرد. نیمی از انتظار از جنی بود، اون به سرعت موبایلشو باز کرد. هرچند پیام از لی بود. با ناامیدی ابروهاشو درهم برد و متنو خوند.

لی: شنبه برات سورپرایز دارم :)

تموم متن بود. لیسا میخواست جواب بده که سانا حرفشو قطع کرد.

"اه لیسا، من میتونم حس کنیم یچیزیت شده." سانا ناله کرد، "من نمیفهمم چرا با من صحبت نمیکنی؟ مثلا بهترین دوستتم." سانا محکم بهش نگاه کرد، که درد تو ویژگی‌هاش آشکار بود.

لیسا ناگهان احساس بدی کرد، متوجه شد که منظور سانا چیه. اون بی ملاحظه و رازدار بود و به اندازه قبل با سانا وقت نمیگذروند. اون احساس بدی داشت اما نمیتونست رازشو بهش بگه، حداقل الان نه.

اون به دوستش روی کاناپه نزدیکتر شد و دستاشو تو دستش گرفت و برای مدت کوتاهی اونا رو فشرد.

"سان یچیزی داره اتفاق میوفته، اما... هنوز نمیتونم چیزی بهت بگم. من... لطفا... فقط یکم بیشتر تحمل کن تا بعضی چیزها رو بفهمم و بهت میگم. متاسفم... تو بهترین دوست منی. لطفا، اینکارو برای من میکنی؟"

سانا بعد از چند ثانیه سکوت به آرومی سرشو تکون داد. اون هرگز ندیده بود لیسا اینطور رفتار کنه.

Our Secret | Jenlisa (translated) Where stories live. Discover now