اونا روی تخت بزرگ جنی دراز کشیده بودن، زیر پتو جمع شده بودن و فیلمی رو از تلویزیون تماشا میکردن. نور صفحه تلویزیون صورت اونا رو روشن میکرد. چشمای لیسا به صفحه تلویزیون چسبیده بود اما حواسش به فیلم نبود. در عوض اون تو حالت هوشیار و آماده بود، به نفس های جنی گوش میداد و نگران اون بود.
امشب برای اولین بار بود که اونو دید، واقعا اونو دید بدون هیچ دیوار دفاعی. این دختر زخمی و رها شده، جنیِ اون بود. در این لحظه لیسا چیزی جز اعتراف به عشقش نمیخواست. قلبش داشت به احساساتش خیانت میکرد چون هر بار که بهش فکر میکرد سرعتش بیشتر میشد. با این حال لیسا میدونست که الان وقتش نیست، جنی بیش از حد آسیب پذیره و ممکنه چنین چیزی روش اثر معکوس داشته باشه.
لیسا فعلا راضی بود که اینجا کنارش دراز بکشه، پشتش رو به آرومی بماله و فشار خفیف سر جنی رو روی سینش احساس کنه. جنی ساکت بود و لیسا این رو میدونست که بخاطر غرق شدن تو فیلم نیست. شاید اشتباه بود، اما لیسا تو این لحظه به طرز مریضی خوشحال بود.
اون زیر جنی کمی حرکت کرد تا وایسته، وقتی بدن جنی سفت شد. سرشو به سمت لیسا چرخوند، چشماش از گریه پف کرده بود. نگاهش ترس و غم و بیشتر از همه التماس داشت، که تنها نمونه. لیسا تو مسیرش ایستاد و چشماش به چشمای التماس کننده جنی برخورد کرد. بلوند دستشو دراز کرد و گونه جنی رو نوازش کرد.
"هی، من فقط میخواستم به پدر و مادرم زنگ بزنم تا بهشون بگم که اینجا میمونم." لیسا لبخند آرومی به سبزه زد. "یعنی، اگه تو هم میخوای؟" اون بی سروصدا اضافه کرد، ناگهان از اقدام خود مطمئن نیست.
جنی فقط سرشو تکیه داد، و تسکین به وضوح صورتش رو شست. لیسا از روی تخت پرید و شماره خونه اشو گرفت. برگشت و به جنی نگاه کرد، لبخند کوچیکی رو دید که روی لب های دختر بازی میکرد.
والدینش حتی بدون پرسید جزئیات زیاد موافقت کردن که بمونه. لیسا از داشتن چنین والدین فهمیده ای خوشحال بود. اونا بهش اعتماد کردن و این مهم ترین زیر بود. برگشت به سمت سبزه ای که سرشو روی آرنجش گذاشته بود و حرکات لیسا رو با چشماش دنبال میکرد.
"هی جن، میتونم یه شلوار گرمکن و یه پیراهن داشته باشم؟" اون از سبزه پرسید که به آرومی از این کلمات خرخر کرد.
"لیسا، لطفا، میدونی که جایی برای همچین لباسایی تو کمد من نیست." لیسا چشماشو چرخوند اما اون واقعا میخواست لبخند بزنه. بنظر میرسه جنی هنوز هم جنیه.
سبزه از تختش پایین رفت و کمد بزرگ رو باز کرد. بعد از کمی چرخیدن اون نوعی لباس شب فانتزی رو پرت کرد.
"این چیه؟" لیسا بینیشو با بیزاری چروک کرد. "من نمیتونم اینو بپوشم، بیخیال جن؟" اون به کمد نزدیک شد و تلاش برای یافتن چیزی که بیشتر بهش میاد نگاه کرد.
YOU ARE READING
Our Secret | Jenlisa (translated)
Fanfictionبچه ها مطمئنا همتون این فیکشن رو چند سال پیش خوندید و میدونید نصفه کاره مونده، من اومدم ادامهشو ترجمه کنم با اینکه مترجمش خیلی وقته نیست اما امیدوارم که راضیه