یه هفته بود همسرش رو کشته بود و حالا تنها روی صندلی سفید رنگ روبهروی اوپن آشپزخونهش نشسته بود.
جونگکوک بهش گفته بود امشب میاد پیشش و جیمین از صبح انتظار دیدارشون رو میکشید.
میخواست راجب همه چی باهاش صحبت کنه.
حرفهای اون پسر غریبه که حالا از هر آشنایی براش آشناتر بود، به طرز معجزه آوری حالش رو خوب میکرد و بهش دلگرمی میداد.بالاخره ساعت نه و ده دقیقهی شب بود که زنگ خونهش بلند شد و جیمین با عجله به سمت در رفت و کمی پشتش مکث کرد تا به نظر جونگکوک نیاد که انگار منتظرش بود و بعد بازش کرد.
صورت بشاش جونگکوک رو دید که چند قطرهی خون روی فکش پاچیده بود و داشت با لبخند به جیمین نگاه میکرد.
_ خیلی منتظرم بودی دادستان؟
با لحن شوخش گفت و ظرف غذا رو به جیمین داد و وارد شد.
جیمین بدون توجه به تیکهی جونگکوک، به چونهش اشاره زد._ این خون…
جیمین زمزمه کرد و به چشمهاش خیره شد.
جونگکوک جلوی آینهی راهرو رفت و سعی کرد پاکش کنه اما خون خشک شده بود و نیاز به شستن داشت._ آره؛ قبل اومدنم یه سری کارهای کوچیک داشتم که حلشون کردم. برای همین دیرم شد.
با لحن بیتفاوتش گفت و وارد سرویس بهداشتی شد.
جیمین شوکه نگاهش رو از راه رفتهی جونگکوک گرفت و وارد آشپزخونهش شد و غذاها رو توی ظرف ریخت.
جونگکوک از سرویس بیرون اومد. لباس مشکیش رو از تنش بیرون کشید و روی مبل انداخت و با زیرپوش سفیدش روبهروی جیمین روی صندلی ناهار خوری نشست که با نگاه متعجب جیمین روبهرو شد.
درحالی که قاشقش رو به دست گرفته بود، توضیح داد:_ روی لباسمم خونی شده بود؛ چون مشکی بود ندیدیش. فقط نمیخواستم با اون لباس غذا بخورم.
جونگکوک بعد از توضیحش غذا خوردنش رو شروع کرد.
شام توی سکوت سنگینی خورده شد.
جیمین ظرفها رو سریع شست و دستهاش رو خشک کرد.
وارد پذیرایی شد و دید که جونگکوک داره قاب عکسهای دوتایی با همسرش رو توی کیسهی مشکی رنگ میندازه و اهمیتی به شکستنشون یا برخورد به همدیگه نمیده.
بیاهمیت رفت و روی کاناپهی کرم رنگ نشست و بدون هیچ حرفی منتظر شد تا کار پسر تموم شه.
جونگکوک کیسه رو جلوی در گذاشت تا آخر وقت همراه آشغالهای خونهی خودش بندازتش توی سطل آشغال کوچهشون.
به سمت یخچال رفت و باکس آبجو رو خارج کرد و روی میز پذیرایی گذاشتش.
_ وقتشه یکم حرف بزنیم… نه؟ مطمئنم سوالهای زیادی راجب من داری.
YOU ARE READING
I killed my Wife
Actionخلاصهی مولتیشات: پارک جیمین دادستانی که از دست همسرش ذله شده، یه شب اتفاقی همسرش رو میکشه و وقتی که در اوج ناامیدی داشت دست و پا میزد، کسی به کمکش میاد که جیمین اصلاً انتظارش رو نداشت... #فارسی