مارگارت مالیک/مادر زین
ساموئل مالیک/پدر زین
لیام پین/۲۸ سال
کامنت و ووت فراموش نشه:)🤍••••••••••••••••••••••••••••••••••••
Chapter 2:تو این جهان چندنفر وجود دارن که بدون رسیدن به رویاشون زندگیشون به پایان رسیده؟
چندنفر وجود دارن که تو رویا زندگی میکنن؟
قطعا هیچوقت تعداد این ادم ها مشخص نمیشد، اما حالا یکی از اون ها، یکی از اون هایی که تو رویا زندگی میکرد و اگه همین حالا و چندروز دیگه زندگیش به پایان میرسید و اعتراضی نمیکرد، روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
اون پسر خیلی شانس اورده بود که پدر و مادرش به موقع به خونه رسیده بودن و پسرشون رو به بیمارستان برده بودن.
مارگارت و ساموئل روی مبل های رو به روی میز پزشک زین نشسته بودن و منتظر شنیدن وضعیت پسرشون بودن.
+هرکاری ازمون برمیومد برای پسرتون انجام دادیم. معده ی ایشون رو شست و شو دادیم و متوجه شدیم قرص خواب اور مصرف میکنن. ازمایشات دیگه ای هم انجام دادیم و متوجه شدیم علت کما، مصرف بیش از حد قرص های بنزودیازپینه. مصرف زیاد و بدون تجویز پزشک باعث از کار افتادن کبد، مشکلات گوارشی، اختلال در حافظه، کما و چیزهای دیگه میشه که متاسفانه پسر شمارو درگیر کما کرده.
س: چه کاری از ما برمیاد؟
با صدای گرفته ی حاصل از غم درونش گفت، درحالی که دست یخ زده ی همسرش رو میفشرد، با دست های خودش که اون هم یخ زده بوده بودن.
+کنارش باشید و بهش روحیه بدید. درسته هیچ پاسخی دریافت نمیکنید اما اون حسش میکنه. باهاش حرف بزنید، موسیقی بذارید و کتاب بخونید. همچنین لمس کردن و نوازش کردنش میتونه بهش ارامش بده.
اون زن و مرد بعد از گوش دادن به توصیه ها و حرف های دکتر، اون اتاق رو ترک کردن.
مارگارت با چشم هایی که از شدت گریه کردن تار میدید و قرمز بود، و ساموئل که دیگه توانی برای راه رفتن نداشت اما باید تحمل میکرد تا بتونه مراقب همسرش باشه.
زین فعلا اجازه ی ملاقات نداشت، برای همین اون ها پشت در نشستن. مارگارت سرش رو به سینه ی ساموئل تکیه داده بود و اون مرد کمرش رو نوازش میکرد.
م: میمیرم اگه پسرم چیزیش بشه.
س: هیش! لطفا ماری! اون برمیگرده پیشمون. خیلی زود. اون تنهامون نمیذاره.
م: ما چطور پدر و مادری هستیم که متوجه حالش نشدیم؟ هر ثانیه فقط دارم خودمو سرزنش میکنم که بیشتر حواسمون بهش نبود.
س: زین پسر توداریه! گاهی پدر و مادر هرچقدر که مراقب فرزندشون باشن، اسیب میبینن چون یه شخصیت مستقل و جدا از ما دارن. شاید زین دلیلی داشته که فقط نمیخواسته به ما بگه.
مارگارت فقط تو آغوش اون مرد اشک ریخت.
برای پسرش که فقط دعا میکرد که زودتر چشماش رو باز کنه.
برای هردوی اون ها عجیب بود که چطور این اتفاق افتاده؟ پسرشون درگیر چه چیزها و یا چه کسی شده که اون رو به این حال انداخته؟
زین همیشه با پدر و مادرش احساس راحتی میکرد، احساسی عمیق بین اون سه نفر بود، در حدی که جدا از حس والدین و فرزندی، اون ها باهم رفیق بودن، برای همین عجیب بود که چی باعث شده زین بر خلاف همیشه، سکوت رو پیش بگیره و به چنین حال بیوفته؟
هرروز طبق گفته های دکتر باهاش حرف میزدن، دستش رو نوازش میکردن و آهنگ موردعلاقش رو اروم براش میخوندن.
هرروز به همین روال میگذشت.
و امروز، روز سیزدهم بود.
وضعیت زین مثل سابق بود و هنوز هیچ تغییری نکرده بود.
هر روز وقت ملاقات که میشد، پدر و یا مادر زین، کمی از وقتشون رو به خوندن چند خط از کتاب مورد علاقش یعنی "شازده کوچولو" اختصاص میدادن.
کتابی که زین به سختی قدیمی ترین جلدش رو پیدا کرده بود و مارگارت با حواس پرتی روش قهوه ریخته بود.
حالا اون زن با غصه، با چشم های به اشک نشسته به کتابی که تقریبا داغون شده بود، درحالی که پشت در اتاق زین نشسته بود نگاه میکرد.
ساموئل سعی کرده بود ارومش کنه، بهش قول داده بود دقیقا شبیه به همون کتاب رو تا قبل از بهوش اومدن زین بخره اما تاثیری در خوب شدن حال زن نداشت.
روحیه ش حساس تر از همیشه شده بود و حق هم داشت.
تنها فرزندش، بیجون رو تخت خوابیده بود.
و ساموئل با دیدن چشم های غصه دار ماری به یاد زینی افتاده بود که روحیه ی حساس و لطیفش رو از مادرش به ارث برده بود.
و با همین فکر بغض به گلوش فشار اورد و به بهانه ی تلفن ضروری که از طرف کارش بود تنهاش گذاشته بود.
وقتی همون مردِ پرستار همیشگی از اتاق زین بیرون اومد، دید که مادر اون پسر با چهره ای غمگین به کتاب تو دستش نگاه میکنه.
نتونست بی تفاوت رد شه و به خودش این جسارت رو داد که کنارش بشینه.
از سختی های کارش، بعد از دیدن بیمارها تو شرایط بدشون، دیدن خانواده و دوستان غمگین و کمر شکستهشون بود که ناراحتش میکرد.
اما تجربه ی زیاد و روحیه ی قویش دیگه باعث شده بود کنترل زیادی رو خودش داشته باشه و جدیت زیادی تو کارش به خرج بده.
+اتفاقی افتاده؟
ماری سرش رو بالا اورد و با دیدن اون مرد پرستار همیشگی که این چندروز همیشه اون رو میدید، زیر چشماش رو پاک کرد.
م: زین عاشق این کتابه. جلد قدیمیش رو چندوقت پیش گیر اورده بود و من الان خرابش کردم. دیگه حتی یه سری کلماتش قابل خوندن هم نیست.
+من جایی رو میشناسم که احتمالا میشه جلد قدیمیش رو گیر اورد. نگران نباشید!
م: میخواستم امروز براش بخونم...
اون مرد، چند ثانیه متفکر به ماری خیره موند و با زیرلب گفتن "الان برمیگردم" تنهاش گذاشت.
کمی بعد دوباره کنارش نشست و کتابی تو دست های زن گذاشت، که ماری رو متعجب کرد.
همون کتاب، با جلد قدیمی حالا تو دستاش بود.
+این کتاب موردعلاقه ی منم هست. اکثرا همراهم دارمش. میتونم چندروز بهتون قرضش بدم.
لبخند محوی زد و مارگارت با لبخند و چشم های براق، با دست های لرزونش که اون مرد حدس میزد، این دلیل ریختن قهوه رو کتاب بوده، دستش رو نوازش کرد.
م: نمیدونم چطور ازت تشکر کنم عزیزم! تو خیلی ادم خوش قلبی هستی!
و جواب اون پرستار فقط لبخند بود.
+من شیفتم تموم شده باید برم. کتاب دستتون باشه، مشکلی نیست. فقط امیدوارم دوباره روش قهوه نریزید.
به شوخی گفت و باعث خنده ی کوتاه اون زن شد.
متقابلا لبخند محو دیگه ای به اون زن زد و ماری بار دیگه ازش تشکر کرد.
و دقایقی بعد ماری درحال خوندن "شازده کوچولو" با کتاب قرضی پرستار بیمارستان برای زین بود.