«گاهی اوقات نیاز داشتم روی یه خط باریک راه برم و خودمو گول بزنم که انتهای این مسیر یک نفر منتظرمه، اونموقع بود که سعی میکردم نیوفتم، ادامه بدم و تا آخرش با فکر کردن به کسی که انتهای این مسیر ایستاده، پیش برم...
و تو خیلی زود اون یک نفرِ من شدی، کسی که بخاطرش لرزیدم، اما نیوفتادم.»***
- هی تهیون، دیروز مدرسه نیومدی، خبری بود؟
خطاب به پسر لاغرِ مو طلایی که بهش نزدیک میشد پرسید و درحالی که وسایلش رو توی کیفش جا میداد از روی صندلیش بلند شد.
+ دیروز تولد دوست دخترم بود، درگیر اون بودم
یونجون سری تکون داد و سکوت کرد.
ناگهان گفتگویی که دیروز با مادرش داشت توی سرش پیچید و باعث شد ناخنهای مرتبش رو توی گوشت دستش فرو ببره.بلافاصله از کنار تهیون گذشت و با خارج شدن از کلاس، خودشو به حیاط مدرسه رسوند.
+ هی یونجون !
به محض اینکه دستش به عقب کشیده شد، سرش رو بالا آورد و به چشمهای متعجب تهیون نگاه کرد.
+ داشتم حرف میزدم!
یونجون خیلی زود به حالت عادی برگشت. دیگه اون احساسات بد و گیج کننده رو نداشت.
فقط از اینکه ناخودآگاه دوست صمیمیش رو نادیده گرفته بود ناراحت بود.- ببخشید، چی میگفتی؟
تهیون به صورت پسر که تا چند ثانیهی پیش کاملا غرق افکارات نامعلوم خودش بود داد و پوزخندی زد.
+ میدونی چیه، تو باید خیلی زود بری توی رابطه!
- چی؟؟
یونجون دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و سوالی به تهیون نگاه کرد.
+ از بس تنها بودی عجیب شدی!
- مزخرف نگو
یونجون خونسرد خنديد و با قدمهای محکم از حیاط مدرسه خارج شد.
ذهنش پر از افکار پیچیده و آزار دهنده بود.
اون واقعاً عجیب شده بود؟
تهیون به دنبال یونجون از مدرسه خارج شد و دستش رو روی شونهی اون گذاشت و کمی عقب کشیدش.
+ خیلی از دخترا میخوان باهات باشن، چرا فقط قبولشون نمیکنی؟
نيم نگاهی به تهیون که با چشم و ابرو به دختر باهوش و محبوب مدرسهشون اشاره میکرد انداخت و ابروهاش رو تو هم کشید.
+ مثلا کیم یونسو، احتمالاً خودت هم فهمیدی که بهت علاقه داره
ناخوداگاه سرش رو به جایی که تهیون اشاره میکرد چرخوند و با کیم یونسو چشم تو چشم شد.
ارتباط چشمیشون زیاد طول نکشید، چون یونجون بلافاصله مسیر نگاهش رو عوض کرد و سعی کرد یکجوری اوضاع رو جمع و جور کنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐨𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐥𝐢𝐧𝐞 [Yeongyu]
FanficLove on the line: بومگیو و یونجون دو پسر دبیرستانیان که بعد از مدرسه همو روی خط سفید پیادهرو ملاقات میکنن و کم کم متوجه میشن احساسات عمیقی نسبت به هم دارن. آیا اونا میتونن به همین سادگی یه زندگی جدید رو شروع کنن؟ کاپل: یونگیو (یونجون و بومگیو) روز...