هری بدون در زدن وارد اتاق خواهرش که الان متعلق به لویی بود شد. لویی وسط اتاق بین انبوهی از کاغذ و کتاب محاصره شده بود و انگار با دنیای اطرافش هیچگونه ارتباطی نداشت.
هری بهش نزدیک تر شد بلکه حواسش رو به خودش جلب کنه ولی لویی همچنان سرش پایین بود و چشماش خیره به یک کاغذ.
هری با صدای آرومی صداش کرد.
"لویی؟"لویی سرشو بالا اورد.
"چیه؟"هری آب دهنشو قورت داد. از وقتایی که لویی با لحن سرد جوابشو میداد متنفر بود.
"حالت خوبه؟"
سعی کرد بدون هیچ حسی توی صداش کلمات رو ادا کنه.لویی سرشو با گیجی تکون داد.
"خوبم. چطور؟"هری دستاشو پشتش برد و بهم گره زد.
"خوبه."
جواب سوالشو نداد. لازم نبود لویی بدونه که نگرانش بوده.بعد از این که جوابی از جانب لویی دریافت نکرد تک سرفه ای کرد تا دوباره حواسشو به خودش جلب کنه.
"دنبالم بیا."لویی کاغذ توی دستشو کنارش روی زمین گذاشت و به هری چشم دوخت.
"کجا؟"شاهزاده جوابی نداد و برگشت و به سمت در رفت. لویی اخماشو توی هم کشید و از جاش بلند شد تا دنبالش بره بهرحال نباید دستورات شاهزاده نادیده گرفته میشد.
از اتاق خارج شدند و هری به سمت راه پله هایی که سمت دیگهی راهرو بود رفت. راه پله هایی که ظاهرا به طبقه سوم میرفتند و لویی تا به حال اون ها رو ندیده بود. اون به جز یکی دوبار از اتاقش بیرون نیومده بود و همین باعث شده بود فقط راه پله هایی که به طبقهی پایین میرسیدند رو ببینه.
هری از پله ها بالا رفت و لویی پشت سرش قدم هاش رو گذاشت.
به محض رسیدن به آخرین پله و ایستادن شاهزاده، لویی سرش رو بالا اورد. دهنش از تعجب و شگفتی باز مونده بود. سر تا سر اون طبقهی بزرگ پوشیده شده بود از قفسه های بزرگ کتاب که داخل همهی قفسه ها پر بود از کتاب های مختلف.
لویی جلو رفت و روی کتاب ها دست کشید. باور نمیکرد که همچین کتابخونهی بزرگی این همه وقت بالای سرش بوده و ازش بی خبر بوده.
به سختی لب هاشو تکون داد.
"این.."هری بدون این که منتظر ادامهی جملهاش باشه به حرف در اومد.
"اینجا کتابخونهی سلطنتیه. مخصوص اعضای سلطنتی. پدرم علاقهای به اینجا نداره پس اینجا کاملا در اختیار منه و به جز من کسی پاشو اینجا نمیذاره."لویی نگاه خیرشو از کتاب ها گرفت و به پاهاش زل زد.
"ولی الان من پامو گذاشتم اینجا"هری به خنده افتاد.
"میتونی از این به بعد وقتت رو اینجا بگذرونی."جلو رفت و دستش رو روی کمر لویی قرار داد و به سمت دیگهی کتابخونه راهنماییش کرد. اون طرف طبقه یک میز بزرگ و چند تا صندلی دور میز قرار گرفته بودند. لویی اول به اون صندلی ها و بعد به هری نگاه کرد.
"میتونم اینجا کتاب بخونم؟"
YOU ARE READING
Magic to Love (L.S)(Z.M)
Fanfiction-تو منو جادو کردی تا عاشقت بشم... +اگه جادو روی عشق اثر داشت، خودم هیچوقت عاشقت نمیشدم...