چند ساعت بعد اون ها به قصر رسیدند. قصر سه عمارت اصلی داشت که هر عمارت مختص به یک نفر بود. بزرگترین عمارت مخصوص پادشاه بود و بعد از اون عمارت شاهزاده و جانشین پادشاه _هری_ بود. عمارت دیگه، عمارت ملکه بود که سال ها بود خاک میخورد، دقیقا از بعد مرگ ملکه هیچکس به اون عمارت پا نگذاشته بود.
شاهزاده بعد از ورود به قصر به همراه همراهانش مستقیم به عمارت خودش رفتند.
وقتی به اون عمارت عظیم رسیدند کمی توقف کردند.زین سرشو بالا گرفت تا ارتفاع اون عمارت رو ببینه و هرچقدر سرش رو بالا تر میبرد دهنش از تعجب باز تر میشد.
لبخندی روی لبای لیام نشست و دستشو پشت کمر زین گذاشت.
"خیلی هیجان دارم که ببینم وقتی چشمت به عمارت اصلی افتاد قراره چه واکنشی نشون بدی."زین با چشمای گرد شده سمت لیام برگشت.
"اونجا از اینجا بزرگ تره؟؟"لیام خندید و سرشو به پایین و بالا تکون داد.
"میشنوی لویی؟ یه عمارت دیگه هست که از اینجا بزرگ تره"
زین با ذوق زدگی رو به لویی گفت.و لویی توجهی بهش نکرد. درواقع صداشو نشنید. چون صداهای توی سرش انقدر بلند بودند که اجازهی شنیدن صدای بیرون رو بهش نمیدادند.
هری وارد عمارت شد و بقیه هم دنبالش رفتند.
به سمت یکی از اتاقای طبقهی دوم عمارت حرکت کرد.لیام ابروشو بالا انداخت و سوالی به نایل نگاه کرد و نایل هم بلافاصله بهش نگاه کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
هری در اون اتاق رو باز کرد و کنار ایستاد تا لویی داخلشو ببینه.
"مدت زیادیه کسی اینجا اقامت نداشته.. خدمتکارارو میفرستم تا تمیزش کنند و بعد میتونی همینجا بمونی.. فعلا وسایلتو بذار اینجا.. تا زمانی که خدمتکارا دارن اینجا رو تمیز و گردگیری میکنن توی اتاق من استراحت میکنی."لویی سرشو تکون داد و آروم زیر لب زمزمه کرد:
"ممنونم."نایل و زین وسایلی که لویی اورده بود رو داخل اتاق گذاشتند و در رو بستند.
هری دستشو پشت کمر لویی گذاشت و اونو به طرف اتاق سمت چپ سالن هدایت کرد و همونطور که به اون سمت میرفتند سرشو کمی به سمت لیام متمایل کرد و گفت:
"زین رو ببر به اقامتگاه خدمتکارا و خودتون هم برید استراحت کنید."زین با سردرگمی گفت:
"چی؟"لویی با نگرانی به زین نگاه کرد و گفت:
"نه! زین باید پیش من بمونه."نگاه ملتمسشو به هری دوخت و باعث شد اخم عمیقی روی پیشونی اون مرد جا خوش کنه.
"باید یاد بگیری روی حرف شاهزاده حرف نزنی."نگاهشو از چشمای پر از بغض لویی گرفت و به لیام اشاره کرد تا از اونجا برن.
لیام بازوی زین رو گرفت و با ملایمت به سمت راه پله کشوندش و نگاه زین ثانیه ای از لویی جدا نشد.
هری مچ دست لویی رو گرفت و اونو به طرف اتاق خودش برد. در رو باز کرد و به همراه لویی وارد اتاق شدند.
VOUS LISEZ
Magic to Love (L.S)(Z.M)
Fanfiction-تو منو جادو کردی تا عاشقت بشم... +اگه جادو روی عشق اثر داشت، خودم هیچوقت عاشقت نمیشدم...