1.آغاز

96 14 27
                                    

مهندس معماری بودن شغل چندان آسونی نبود که سوکجین برای ادامه زندگیش انتخاب کرده بود ؛ خیلی انتخاب های دیگه داشت که میتونست زندگیش رو عوض کنه اما به دلیل لجبازی با پدر و مادرش درست ۷ سال پیش این رشته رو انتخاب کرد و دچار بحرانی خود ساخته شد.

اگر میتونست زمان رو به عقب برگردونه قطعا شغلی غیر از مهندس بودن رو انتخاب میکرد ؛ اما خب زمان چیزی نبود که سوکجین بتونه اون رو تغییر بده.

مثل همیشه بعد از اتمام کارهاش داخل هلدینگ طراحی داخلی که داشتن ، به خونه برگشت.
سکوت مطلق خونه آزارش میداد و کسی هم نبود که این سکوت رو بشکنه شاید چون جین علاقه ای به حضور کسی داخل زندگیش نشون نمیداد.

یک سالی میشد که از خانواده پر جمعیتش که شامل پدر و مادر و دو خواهر و یک برادر کوچک میشد ، جدا شده بود.
در واقع تحمل اون شلوغی رو نداشت ؛ خواهر برادر دو قلوش که تازه ۱۸ سالشون شده بود به اندازه کافی سروصدا داشتن و این به مزاق جین که عاشق سکوت بود خوش نمیومد.

خواهر بزرگش مزون طراحی لباسی داشت و سرش با کارهاش گرم بود و مثل برادرش تمایلی به ازدواج و راه دادن فردی اضافه به زندگیش نداشت.
تفاوت سنی‌اش با خواهر بزرگ‌ترش به ۳ سال میرسید یعنی خواهرش ۲۸ سال سن داشت و نمونه کامل یک دختر مستقل بود.

اما سوکجین هنوز هم نمیفهمید چرا خواهرش علاقه ای به موندن توی خونه نشون میده در صورتی که جین بار ها به زبون آورده که در تنهایی آرامش داره.
دو قلوهای دردسر ساز هم که یکیشون علاقه به دندون پزشکی و دیگری علاقه به حقوق داشت.

سوکجین به عنوان یک برادر بزرگ ، اون دو قلوهای شیطون رو تشویق میکرد و حتی موقع انتخاب رشته کلی بهشون کمک کرد ؛ البته بماند که چقدر مغز سوکجین رو خوردن به دلیل بحث سر اینکه بمونن کره و یا برای تحصیل به خارج از کشور برن.

در آخر با حرف پدرشون "که حقی برای رفتن ندارن" ساکت شدن و ترجیح دادن همینجا در کره به بهترین نحو ممکن درس بخونن و با پول های خودشون برن ؛ این بین هم سعی داشتن کمی پول از برادرشون رو بگیرن اما چیزی نصیب‌اشون نشد.

سوکجین تصور میکرد که آخر هفته های آروم و بی صدایی رو در خونه اش بگذرونه اما فقط کافی بود تعطیلات آخر هفته برسه و خانواده اش تماما به خونه عزیزش هجوم می آوردن.

زمانی تصمیم گرفت که این مسئله رو با خانواده‌اش در میون بزاره و ازشون خواهش کنه که آخر هفته هاش برای خودش باشه ؛ تنها جوابی که دریافت کرد"باشه سوکجین" بود اما خیلی طول نکشید که مادرش با ادامه جمله اش امیدش رو با خاک یکسان کرد:"یک هفته در میون به خونه ات سر میزنیم"

GAME:Seven LivesWo Geschichten leben. Entdecke jetzt