«از جونتون سیر شدین؟ اصلا میدونین من کیم که جرئت کردین منو بدزدین؟!»
سوهو برای بار سوم افرادی که دزدیده بودنش رو تهدید کرد و توی انتخاب کلماتش دقت بیشتری به کار برد تا اونها رو بترسونه. البته که چشمهاش با پارچه بسته شده بود و اون کورکورانه یک سمتی رو برای روونه کردن تهدیدهاش، انتخاب کرد.
یکی از اون گروگانگیرها بالاخره به صندلیای که سوهو بهش بسته شده بود، نزدیک شد و با لحن شادی گفت:
«ارباب لی! چون میدونیم کی هستین شما رو دزدیدیم! هاهاها...! این چه سوالیه دیگه.»فرد کنارش با اخم نگاهی بهش انداخت و غرغر کرد:
«احمق، باهاش حرف نزن! وگرنه رئیس بهعنوان کالای دستهدوم توی بازار میفروشتمون.»با شنیدن این جمله، حواس سوهو جمعتر شد. کالای دستهدوم؟ پس اون شخصی که دستور دزدیده شدنش رو داده بود، یه مغازهدار یا شاید هم یه تاجر–... تاجر؟!
نه... نه نه نه! اون عوضی نمیتونست انقدرها هم دیوونه باشه...!
شاید شخص پشت این قضیه یکی از رقیبهای پدرش بود. بههرحال پدرش دشمنهای زیادی داشت تا بخوان به هر طریقی بهش آسیب برسونن.
هاه! البته اونها آدم اشتباهی رو برای دزدیدن انتخاب کرده بودن و مطمئناً قرار نبود چیزی عایدشون بشه.درِ اتاق باز شد و صدای قدمهای شخصی داخل اتاق پیچید و به دنبالش صدای شخص اولی که جواب سوهو رو داده بود، بلند شد:
«رئیس! بالاخره اومدین.»اون فرد سری تکون داد و با لبخند شیطانی به پسری که دستور دزدیده شدنش رو داده بود، نگاه کرد. با دست به دوتا زیردستش اشاره کرد تا از اتاق بیرون برن و تنهاشون بذارن.
در اتاق که دوباره بسته شد، سوهو با اخمی که بهخاطر چشمبند از دید پنهان بود، رئیس تازهوارد رو مخاطب قرار داد:
«کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟!»پسر جوون بدون اینکه جوابی به سوال پرسیده شده بده، بعد از مکث کوتاهی به سوهو نزدیکتر شد. گرهی چشمبند رو گرفت و تو یک حرکت اون رو بالا کشید.
همونطور که سوهو پلک میزد تا تاری چشمهاش از بین بره و به نورِ کم اطرافش عادت کنه، اون فرد توی صورتش خم شد و با لحن مشتاقی جواب داد:
«خیلی چیزا میخوام. بستگی داره که چقدر دستودلباز باشی!»سوهو از اون فاصلهی نزدیک به چشمهای روباهی پسر مقابلش نگاه کرد و با حرص اسمش رو به زبون آورد:
«هان سوجون!»سوجون با سرگرمی نگاهش رو میون تیلههای مشکی و براقی که با عصبانیت بهش خیره شده بود، چرخوند و لبخند گشادی زد:
«"عشقم" صدام کنی راحتترم. بههرحال ما یه زمانی با هم تو رابطه بودیم، اربابزاده!»سوهو لبهاش رو بههم فشرد. باورش نمیشد با فرد مقابلش روزی رابطهی عاشقانه داشته و با حماقت تمام فریب اون چشمهای روباهی رو خورده! واقعا اون موقع چی داخل مغزش میگذشت که به رابطهشون رضایت داده بود؟!
به چهرهی بشاش و اعصابخُردکن فرد مقابلش پوزخندی زد و لحنش رنگ و بوی تمسخر گرفت:
«درآمد تجارت کفاف زندگیتو نمیده که دست به دزدی زدی و راهزن شدی؟»
ESTÁS LEYENDO
آرت دکو
Fanficسوجون دستش که روی قفسه سینهی سوهو قرار داشت رو پایینتر برد و آروم تن داغش رو نوازش کرد. دست دیگهش رو هم دور شونههای پسر پیچید و بدنش رو به جسم خودش فشرد: «میخوام وجببهوجب بدنتو لمس کنم... میتونم...؟ اجازهشو بهم میدی؟» سوهو پلکهاش رو بهه...