Kookmin (my half brother)2

60 11 3
                                    

part59

(یک هفته بعد)

یک هفته از زمانی که منو جونگکوک بهم اعتراف کرده بودیم میگذشت...روز ها با شیطنت خونرو روی سرمون میزاشتیم و شب ها وقتی همه خواب بودن به اغوش هم پناه میبردیم و شب هارو با زدن حرف های عاشقانه صبح میکردیم....تو این چند روز اقای جئون با تمام لطفی که بهم داشت مثل پسرش باهام رفتار میکرد و مثل پدری که تموم این سال ها ازش محروم بودم بهم محبت میکرد و همه کمبود هایی که تو زندگیم داشتمو یکی یکی پر میکرد...اما تنها چیزی که این روزا هم ذهن منو هم ذهن جونگکوکو درگیر کرده بود یونگی بود... از اون روزی که یونگی از خونه زده بود بیرون نه من نه جونگکوک نتونستیم خبری ازش بگیریم و هرچقدر که زنگش میزدیم یا گوشیش در دسترس نبود یا خاموش بود و مجبور شدیم برای اینکه از نگرانی های اوما و اقای جئون برای نبودن یونگی کم کنیم گفتیم که یونگی یک سفر ناگهانی براش پیش اومده و معلوم نیست کی برگرده..

با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و گوشیمو از روی میز توالت برداشتم و با دیدن اسم تهیونگ با لبخند تماسو وصل کردم و گوشیو کنار گوشم گذاشتم
_ته
_جیمین خیلی آهنگ پیشوازت خیلی مسخرست
خنده بلندی میکنم
_چطور عوضش کنم؟
_نه نکن...اصلا چرا زنگ زدی
_ته من زنگ نزدم..
_هرچی اصلا دلم برات تنگ نشده بود قطع میکنم
_هی هی صبر کن..ته ته..من خیلی دلم برات تنگ شده..
_تو غلط کردی..اگه دلت برای من تنگ شده بود انقدر سرگرم اون بچه لوس نمیشدی که دوست صمیمیتو فراموش کنی 
_یااا کجای جونگکوک لوسه
_تو بگو کجاش نیست...جیمین
_جانم
_ازت بدم میاد...لعنتی خیلی دلم برات تنگ شده و میدونی سه چهار هفتس که ندیدمت..خیر سرم بخاطر تو با جیهوپ اومدم کره..اما چیشد..آقا رفت دوست پسر پیدا کرد مارو فراموش کرد
با شرمندگی چشمامو محکم روی هم فشار دادم و با خجالت گفتم
_متاسفم..میدونم دوست خوبی نیستم..اما باور کن خودت بهتر از هرکسی میدونی که تو این چند روز ذهنم درگیر یونگی بود..جونگکوکم با اینکه بهم توجه میکنه و مراقبمه اما میدونم که بخاطر یونگی حالش خوب نیست...بعضی اوقات اونقدر توی فکر فرو میره که دیگه حواسش نسبت به اطرافش نیست وبعضی اوقات شبا توی خواب کابوس میبینه و همش میگه تقصیر منه...با اینکه میدونم دلیل بیرون زدن یونگی از خونه منم...شاید اگه درخواست...
_هی هی متاسفم موچی آروم باش تو مقصر هیچ کدوم از اتفاقایی که افتاده نیستی...فکر میکنی اگه بدون هیچ علاقه فقط بخاطر اینکه رابطه یونگی با جونگکوک خراب نشه پیشنهاد یونگی رو قبول میکردی پس تکلیف قلبی که برای یکی دیگه میتپید میخواستی چیکار کنی؟ میخواستی با کسی بمونی که حتا زره ایی بهش علاقه نداری و حتا نمیتونی از روی محبت بهش یه دوست دارم ساده بگی؟ تو اینو میخواستی؟
_ن..نه
_پس نه تو نه جونگکوک مقصر این اتفاقی که افتاده نیستید..مطمئنم که یونگی میتونه برای خودش یه فرد مناسب پیدا کنه تا ارزش عشقی که بهش میدرو داشته باشه و یونگی هم بتونه کنار اون فرد خوشحال باشه...
تو همون لحظه دستی دور کمر باریکم حلقه شد و سری روی شونم قرار گرفت با پیچیدن عطر تلخ و خنک جونگکوک توی بینیم با لبخند سرمو به سینه مردونش تکیه دادم
_ته..ازت ممنونم..از اینکه هر لحظه تو هر سختی که داشتم کنارم بودی ممنونم....خیلی دوست دارم..
_منم موچی..منم خیلی دوست دارم.. من دیگه برم.. مواظب خودت باش..میبینت
_میبینمت
و گوشیو از کنار گوشم اوردم پایین که صدای ملایم جونگکوک توی گوشم پیچید

Kookmin (my half brother)2Where stories live. Discover now