part58
ویو جونگکوک
با دیدن یونگی که تو بالکن وایساده بود و جام شرابشو پر میکرد به سمتش رفتم و جامو از توی دستش گرفتم که نگاهی بهم انداخت و با بیخیالی دوباره جام دیگه ایی برداشت و شروع به پر کردن دوباره جام کرد....به سمت صندلی که کنار بالکن بود رفتم و به آرومی روی صندلی نشستمو گفتم
_چرا نمیای پایین و خوشبگذرونی ناسلامتی یه برادر کوچولو پیدا کردیم..
بالاخره نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زدو گفت
_برادر ناتنی یا معشوقه تو؟
با شنیدن حرفش چشمام از تعجب و ناباوری گشاد شد..اون..اون از کجا میدونست
_یونگ..
تا اومدم حرفی بزنم جام شرابشو به دیوار روبروش کوبید و به سمتم اومدو از روی صندلی بلندم کرد و محکم بین دیوار پینم کرد و با صدای بلندی که دست کمی از فریاد نداشت گفت
_تو....اونو ازم گرفتیش...کسی که سال ها میپرستیدمش.. اما....اون حتا تو این چند سال بهم فکرم نکرد و بعد با دیدن توعه لعنتی بدون هیچ تردیدی انتخابت کرد.. البته همیشه همین بوده چون هرچی که تو میخواستی میشد به هرچی که تو میخواستی میرسیدی اما من نه..
با چشمای اشکی نگاهش کردم و تا اومدم دوباره حرفی بزنم که دستشو جلوی دهنم گرفتو گفت
_اسممو دیگ نمیاری از این به بعد تو.....
با کلافگی دستی روی صورتش کشید و بالاخره ازم فاصله گرفت
_دیگه نمیخوام ببینمت
و سریع از بالکن بیرون رفت..
با ضعفی که توی بدنم پیچیده بود به ارومی روی زمین سر خوردم و بعد تنها صدای گریم بود که تو بالکن میپیچیدویو جیمین
بعد از اینکه همه رفتن با سرگیجه ایی که به سراغم اومده بود به سمت پله ها رفتم که اوما به سمتم اومد و سعی کرد که کمکم کنه اما دستمو پس کشیدم که باناراحتی نگاهم کرد
_فقط میخواستم کمکت کنم..
_من..خوبم
و اروم به سمت پله ها برگشتم ولی سرجام متوقف شدم و دوباره سرمو به سمتش برگردوندمو گفتم
_امشب خیلی خوب بود.. ممنونم
که لبخند زیبایی روی صورتش شکل گرفت و با خوشحالی گفت
_شب بخیر جیمینم
_شب بخیر
و بعد اروم از پله ها بالا رفتم و تا رسیدم دم اتاقم نگاهی به اتاق کوک انداختم.. یعنی.. اون الان خوابیده بود؟ به سمت اتاقش رفتم..اما پشیمون به سمت اتاق خودم برگشتم و تا در اتاقو باز کردم با دیدن جسم مچاله شده کنار تختم به سرعت به سمتش رفتمو گفتم
_کوک..عزیزم حالت خوبه اینجا چیکار میکنی
که تا سرشو اورد بالا با دیدن چشمای اشکیش با نگرانی دستمو روی گونه استخونی و مردونش گذاشتم که با صدایی دورگه و لرزون گفت
_یونگی
با چشمایی ترسیده نگاهش کردمو گفتم
_یونگی چی اتفاقی براش افتاده
_اون..اون گفت دیگه نمیخواد منو ببینه اون ازم متنفره
_چی... اما چرا..(چند دقیقه بعد)
با شنیدن حرفای کوک اشکام شروع به ریختن کردن...همش تقصیر من بود اروم سرشو به سینم فشار دادمو گفتم
_متاسفم.. همش تقصیرمنه... من باعث شدم که رابططون بهم بخوره.. اگه من نبودم..
با بوسه ایی که به لبام زد دیگه نتونستم حرفی بزنم و فقط با چشمایی که حالا نمناک شده بود نگاهش کردم که دستشو به آرومی روی گونم کشیدو گفت
_اگه تو نبودی دنیای من هنوز تاریک بود جیمین.. تو مقصر نیستی تو پاکی معصومی و همینطور زیباعو دلربا.. بخاطر همینه که همه عاشقت میشن.. و هر اتفاقی هم بیوفته قرار نیست ترکت کنم یا به کسی بدمت.. چون تو فقط مال منی..
با شنیدن حرفاش اشکام با سرعت بیشتری روی گونه هام ریختن و محکم تر بغلش کردمو با صدایی گرفته گفتم
_خیلی دوست دارم
_من بیشتر عزیزم..
اروم ازش جدا شدم و دست کوچیکمو دوباره روی گونش گذاشتمو گفتم
_ولی من مطمئنم که یونگی تورو خیلی دوست داره و هیچ وقت ترکت نمیکنه...اون الان از ما خیلی ناراحته و خب حقم داره...ولی ماهم هرکاری برای بخشیده شدنمون انجام میدیم مگه نه؟
سری تکون داد که گفتم
_پس بلند شو برو بخاب..
با حرفم با قیافه بامزه ایی نگاهم کردو گفت
_چی.. کجا برم من..من..
خنده بلندی کردم و به صورت بامزش که حالا آویزون شده بود نگاه کردم
_شوخی کردم..امشب پیشم بمون اما زود برو اتاقت تا کسی متوجه نشه....نمیخای که اوما بفهمه؟
سری تکون داد و با ذوق براید استایل بغلم کرد که جیغ خفیفی کشیدم و دستامو سریع دور گردنش حلقه کردم که به آرومی گذاشتم روی تخت و بعد کنارم دراز کشید و دستاشو دور کمرم حلقه کرد که سریع سرمو روی سینش گذاشتم و بوسه ایی به قفسه سینش زدم که بوسه ایی روی موهام زد و به آرومی گفت
_شب بخیر عزیزم
_شب بخیر...
ESTÁS LEYENDO
Kookmin (my half brother)2
Romanceجیمین پسری که تو بچگیش از مادرش به دلایلی جدا میشه و با دوستش تهیونگ به آمریکا سفر میکنه اما یهو چی میشه بعد از سال ها جیمین دوباره به کره برگرده و با برادر ناتنیش روبرو بشه(فصل دو)