☕𝓡𝓪𝓲𝓷𝔂 𝓓𝓪𝔂🍂

86 27 3
                                    

مثل هرروز...
هرروزی که تو تنهاییاش پناه می‌برد به کافه‌ی کنار خونه‌ش، اون روز هم همونطور شد.
کتاب نصفه نوشته‌شده‌ش رو تو دستش گرفت و به سمت کافه رفت.
هوا بارونی بود. بوی خاک خیس به مشامش می‌رسید و این عطر کافی بود تا اونو از حال و هوای افسرده و خاکستری بیرون بکشه... تا شاید حتی برای چنددقیقه هم که شده با دنیای به ظاهر رنگیِ بیرون ارتباط بگیره.
دنیایی که برای تهیونگ، همون پسر نویسنده‌، انتخاب کرده بود تا همیشه تنها بمونه.
در کافه رو باز کرد و وارد شد. صدای مرد پشت صندوق که به نامِ آجوشی مین بینِ همه معروف بود رو شنید و با لبخند محبت‌آمیزی به طرفش برگشت.

مرد= امروز چطوری پسر جوون؟
+ممنون.
مرد نگاهی به کتاب توی دست تهیونگ انداخت و بعد چشم‌هاش رو از کتاب گرفت و به چشم‌های قهوه‌ایِ سوخته تهیونگ نگاه کرد.
مرد: پس اومدی کتاب بخونی، شایدم یه فنجون قهوه تو این هوا حس بهتری بهت بده. البته بهتره بری طبقه بالا... این ساعتا این پایین خیلی شلوغ میشه، و میدونم که کیم تهیونگ محیط شلوغ رو دوست نداره!
خنده‌ای روی لبهای تهیونگ جای گرفت و باعث خجالتش شد.
+البته... برای خوندنش هنوز زوده، فعلا مشغول نوشتنش هستم، اما مدتیه ذهنم کاملا بسته شده. اومدم اینجا تا شاید این هوا و این محیط کمکی بهم بکنه.
مرد: باعث افتخاره که اینجا بهت حس خوبی میده. میتونی بری طبقه بالا، قهوه هم تا چنددقیقه دیگه حاضر میشه.

تهیونگ آروم تشکر کرد و از پله‌های چوبی که با هرقدم صدای قدیمی بودنشون بلند میشد بالا رفت.
محیط طبقه‌ی بالای کافه حس و حال عجیبی داشت. متفاوت‌تر از طبقه‌ی پایین. پر بود از گیاه‌های مختلف، با پنجره‌های بزرگی که میشد کل خیابون سئول رو تماشا کرد.
تهیونگ روی یکی از صندلی‌های نزدیک پنجره نشست، بارونیِ قهوه‌ای رنگش رو از تن درآورد و به محیط بیرون خیره شد.
چقدر آدما براش غریبه و ترسناک بودن. بااینکه از دوران کودکیش تو همین خیابون‌ها بزرگ شده بود، اما احساس غریب بودن داشت. آدم‌های ناشناخته‌ای که اطرافشو پر کرده بودن، هرکدوم میتونستن منبع الهامی باشن برای ادامه‌ی کتابِ قدیمیِ تهیونگ. کتابی که آرزو داشت اون رو به چاپ برسونه و از روزی که یکی از نویسنده‌های مشهور شهر اون رو بخاطر قلم خاصش مورد تمسخر قرار داد، دیگه نتونست ادامه‌ش بده.

و حالا میخواست با جایگزین کردنِ نوشته‌ای دیگه، خاطرات اون نوشته‌هایی که روز‌ها براش زحمت کشید رو پاک کنه، اما انگار تو تشکیل سناریوی جدید در ذهنش آنچنان موفق نبود.
همینطور که به منظره بارونیِ بیرون نگاه می‌کرد، صدای پسر جوونِ کنارش توجهشو جلب کرد.

-قهوه‌تون آماده‌ست جناب.
تهیونگ به پسر نگاه کرد. با نگاه به اون پسر حس عجیبی پیدا کرد. نتونست چیزی بگه و ترجیح داد بیشتر خیره به اون پسر بمونه.
پسر، فنجون رو به همراه ظرفِ شکر و یه قاشق کوچیک روی میز گذاشت، تعظیم کوتاهی کرد و خواست بره که با صدای تهیونگ برگشت.
+ببخشید...
-بله؟
+تازه اومدید اینجا؟!
-امم... بله اولین روز کاریمه. چطور؟
+هی... هیچی، همینطوری پرسیدم‌. ممنون بابتِ قهوه.
پسر لبخندی زد و از پله‌ها پایین رفت.
تهیونگ همینطور خیره مونده بود. اون پسر حس خاصی بهش میداد. براش غریب نبود. تو نگاهش حس آرامش و صمیمیت بهش القا میشد، برعکس خیلی از هم‌سن و سالهای اطرافش.
دوباره نگاهی به بیرون کرد و ناگهان، انگار بالاخره معجزه‌ی داستان‌هاشو پیدا کرد.
سناریو‌ی جدیدی با کاراکترِ اون پسرِ گارسون.
مدادش رو توی دست گرفت، کتاب قدیمیش رو کنار گذاشت و روی برگه‌ای تازه شروع کرد.
کلمه‌ای نوشت، اما لحظه‌ای دوباره مکث کرد.
باز هم میخواست اون پسر رو ببینه. اون شبیهِ یه فرشته بود. فرشته‌ای که ناگهان ظاهر شد و تهیونگ رو غرقِ سناریوی تازه‌ای کرد. سناریویی که شاید میتونست حتی بهتر از نوشته‌ی قبلیش باشه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 07 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

"TaeJin OneShots"Where stories live. Discover now