(جیمین)
برای یازدهمین بار در اون شب شماره ی جونکوک رو گرفت ولی بازم صدای اپراتور زن توی گوشش پخش شد( مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطف....)
آهی کشید و گوشی رو روی میز عسلی کنار تختش گذاشت،مث اینکه امشب هم باید بدون کوک میخوابید دراز کشید و رایحه شکلات آلفا رو که هنوز کمی ازش روی بالشت به جا مونده بود رو عمیق بو کشید و به فکر فرو رفت...
( جونگکوک ) آلفایی که دیوانه وار عاشقشه...آلفایی که این روزا خیلی فکرشو درگیر کرده
دو یا سه ماهی میشد که رفتار کوک عوض شده بود و عجیب رفتار میکرد...
مث وقتایی که چند روز به خونه نمیاد و بهمونه ی کارش رو میگیره...یا مث وقتایی که تا گوشیش زنگ میخوره حول حولکی گوشی رو برمیداره و توی اتاق با درِ بسته با گوشی صحبت میکنه...
یا مث وقتایی که......وقتایی که... لباساش بوی رایحهای کسی دیگرو میده...رایحه ای کم رنگ و آشنا!
بدتر از اینا،این بود که بعضی وقتا جیمینو فراموش میکرد و جیمین همش با خودش فکر میکرد (اصلا بودن و نبودن من براش فرقی هم داره)؟
خب قطعا هرکس دیگه ای هم بود همچین فکری میکرداون لعنتی حتی کمتر از قبل به جیمین توجه میکنه طوری که تازگیا 4 روزِهفته رو باهم بحث میکردن،اون حتی کمتر به خونشون میاد
دو سال پیش خونه ی مخفیانه ی آپارتمانی متوسطی خریدن که عاشقشن،البته شاید جونکوک دیگه دوسش نداشته باشه،اینو از رفتاراش میشه فهمید...
اینقدر فکر کرد که بلاخره مغزِ خستش تسلیم خواب شد... ساعت 1 شب بود پس دیگه امیدی برای اومدن کوک نداشت
(جونگکوک)
آروم درو باز کرد و وارد خونه شد درو بست و با قدم های آهسته سمت اتاق مشترکشون رفت
وارد اتاق شد و تونست جثهی ریز جیمینو که بین ملافه ها گم شد بود رو ببینهلباساشو عوض کرد و با لبخند سمت تخت رفت...
روی تخت دراز کشید و جیمین رو از پشت بغل کرد...دماغشو به موهای مشکی جیمین مالید و رایحهی شکوفهی گیلاس پسر رو عمیق بو کشید و پشت گردنشو نرم بوسید
جیمین تکون ریزی خورد و صدای عجیب غریبی از خودش درآورد،کوک خندهی بیصدایی کرد و محکم تر بغلش کرد...
با حسِ سنگینیِ چیزی روی پاهاش از خواب بیدار شد،وقتی کمی موقعیتشرو هضم کرد خواست بلندشه ولی مگه با حضورِ اون دست و پای قوی که دور بدنش حلقه شده بود میشد؟
آروم دستا و پاهای کوک رو از روی بدنش برداشت بعد از نگاهی به کوک از جاش بلند شد و دست و صورتشو شست...
سمت آشپز خونه رفت و شروع کرد به درست کردن صبحانه...
مشغول برش دادن رلتتخممرغ بود که دستای کوک از پشت دور کمرش حلقه شد و کوک سرشو روی شونش گذاشت و با صدای دو رگه ای زمزمه کرد: صبح بخیر بیبی
VOCÊ ESTÁ LENDO
love lovely
Fanficخیانت... چیزی که خیلیا تجربهش کردن و اسیب دیدن.... آسیبی که برای بعضیا اصلا قابل فراموش شدن نبود و تا اخر عمرشون مثل موجودی کثیف توی ذهنشون باقی مونده بود. اولاش برای جیمین هم همینطور بود ولی با یه فرق بزرگ! معمولا وقتی ادم از طرف کسی خیانت میبینه...