ممنوعه ای دوست داشتنی

1 1 0
                                        


گروشا در حالی که به نامه نگاه میکرد گفت: بانوی من این نامه ها ...... مطمئنم که برای خونه اشتباهی آوردید اینجا فقط من زندگی میکنم .

سخت بود که بخواهد دروغ بگوید، سخت بود پنهان کردن حقیقتی که این روز ها قلبش را گرم نگه میداشت، اما شاید از این دروغ های ساده انگارانه راه نجاتی پیدا میشد.
راهی که اولچکا آن را انتخاب می‌کرد و دست از نامه نوشتن ها و ابراز این علاقه ممنوعه میکشید.

اولچکا نگاهی به دور و بر کرد، شاید کسی در خیابان نبود اما خبرچین ها همه جا بودند و اولچکا ترجیح میداد جایی امن تر صحبت کنند: میشه داخل صحبت کنیم؟ البته اگه مزاحمتون نیستم ، به هر حال خیلی بی خبر و بد موقع اومدم.

گروشا تعظیم کوتاهی کرد و به در ورودی زنگ زده اشاره کرد و گفت: خواهش میکنم بفرمایید داخل!

اولچکا با دیدن خونه ای که فقط از پشت پنجره دیده بود لبخند زد و به اتاقی رفت که توش شومینه روشن بود.
شومینه ای که کوچیک که توان گرم کردن کل اتاق را نداشت.

چند ثانیه منتظر شد تا گروشا هم پشت سرش وارد شود و در را ببندد تا بتوانند راحت تر صحبت کنند.

گروشا جلو آمد و برای دختر صندلی کشید تا مقابل شومینه بشیند، حداقل از سرمایی که داشت از آن می‌لرزید نجات پیدا میکرد: متاسفم اینجا هم سرده هم کثیف، کسی مثل شما نباید اینجا باشه .

اولچکا به دختر مورد علاقش که کنار شومینه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود گفت: من خودم خواستم بیام و حقیقتا مهم نیست اینجا چجوریه ، میخواستم با خودتون حرف بزنم.

گروشا تو فنجون های قدیمی چای ریخت و مقابل زن نشست: راجب چی بانوی من؟

اولچکا فنجون گرم و گرفت و انگشتانش را به دورش حلقه کرد و سر زخمی که به تازگی در سینه اش جوانه زده بود را باز کرد: حتما از نامه ها متوجه شدید که من بهتون علاقه دارم ، می‌دونم که شما علاقه ای به من ندارید ولی لطفا بذارید دوستتون داشته باشم.

گروشا از چای نوشید و در کمال احترامی که برای دختر اشراف زاده مقابلش قائل بود گفت: بانوی من این قانون شکنیه ، شما نباید کسی مثل من و دوست داشته باشید.

اولچکا تلخندی زد و در حالی که به سر خمیده دختر مقابلش نگاه میکرد گفت: من انتخاب نکردم دوستت داشته باشم بانوی من، اما روز هاست تنها چیزی که بهش فکر میکنم تویی ، همون لحظه ای که دیدمت انگار همه چیز از دور و برت کمرنگ شد، فقط تو رو دیدم .... من روز ها تلاش کردم تا بیشتر از این خودم رو نبازم ولی ، افکارم مثل یه پیچک دورم پیچیدن و روزی نبود که بهت فکر نکرده باشم، من هیچ کدوم اینا رو انتخاب نکردم.

گروشا کمی از چای نوشید و همون طوری که به خودش اجازه نمی‌داد چشم تو چشم به دختر نگاه کنه گفت: من چیزی از احساس شما نمی‌دونم بانوی من، ولی بهتره هر جوری که میتونید تمومش کنید چون قرار نیست به نفع کسی تموم بشه، سرتاسر این علاقه ضرره.

اولچکا فنجان رو پایین گذاشت و گفت: پس لطفا بذار برات نامه بنویسم!
گروشا با همان سردی ای که در چهره اش یخ بسته بود گفت: امکان نداره بانوی من!
اولچکا این بار با صدای آروم تری گفت: لطفاً، این تنها درخواستمه.
گروشا این بار سرش و بالا آورد و به دختر نگاه کرد: و آخرین درخواست شما می‌تونه آخرین روز زندگی هردومون باشه، نباید نزدیک من باشید، بعد خوردن چایی میتونید برید و لطفا اگه جونتون و دوست دارید دیگه به اینجا برنگردید.

𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅 ( Dayun DC )Where stories live. Discover now