سی‌امین روز

1 1 0
                                    


سی‌امین روز بود و یوبین هنوز کنار اسکله به انتظار ایستاده بود.
به انتظار اینکه دختری که دیده بود بازگردد.
یک بار دیگر ، به آن چشم های آشنا نگاه کند، شاید اولین ملاقاتشان را به خاطر بیاورد، شاید آن خواستن ها معنا پیدا کنند.
آفتاب کم کم در آب غرق میشد و یوبین ناامید تر نفس می‌کشید.
هر نفسی که بعد از دیدار ان دختر فرو میبرد و استشمام میکرد انگار گناه بود.

انگار بودن بدون او یک خطای بزرگ بود که با هیچ چیز جبران نمیشد.

قدم هایش مسیر خانه را می‌دویدند.
شاید بخاطر باران بود.
بارانی که فقط گرد و خاک را میشست
کاش می‌توانست تفکرات را هم بدزدد.
تفکرات دختری که یک بار دیده بود اما انگار سال ها بود او را می‌شناخت، تفکرات عطری که قبل از آن دختر برایش بی معنا بود، تفکر یک لمس ساده که انگار آرامشش به آن بستگی داشت.

کنار ایستگاه که رسید زنی را دید
کفش های پاشنه بلند
بارونی قهوه ای رنگ
موهای سیاه بلند
و آن چشم ها .....

یوبین قدم هاش رو ناخواسته نزدیک تر برد .
باران تمام تنش را خیس کرده بود اما هنوز نگاهش به چشمان آن دختر بود.
چشمان کشیده اش، مژه های صافش ..... آن لب ها ......
همه چیز بی رحمانه آشنا بود، بین جهان و زمان و او، انگار فقط خودش محکوم به این گمگشتگی بود و همه آن دختر را به خاطر می‌آوردند و میشناختند.

دستش را بالا برد و گونه نحیف دختر را لمس کرد، یک لمس ساده و بی آلایش به دور از هوی و هوس ها، اما بغضش شکست.
بغضی که با یک لمس کوچک خود را از بین برده بود، مانند خودکشی پروانه ها در هر بهار.
اشک های زن به همراه قطرات باران روی زمین می ریخت و رازش را هویدا میکرد و خصمانه پرده راز ها را میدرید به امید پیدا شدن.

شاید ذهنش به یاد نمی‌آورد اما قلبش آن دختر را از حفظ بود.
چه نگاهش
چه عطرش
او هیچکدام را فراموش نکرده بود.
با صدای رعد و برق گاهیون وحشت زده از احساساتی که به دامنش چنگ می‌زدند فرار کرد.
در خیابان میدوید و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد و باران ......
باران اشک هایی که بی امان می‌ریخت را پاک میکرد شاید میشد اندکی غرور برای این عشق به خاک کشیده پیدا کرد.



قدم ها به سمتی ناآشنا می‌رفتند و دیگر ذهن را دنبال نمی‌کردند.
چشم ها مانند گوی های خونین فقط اشک می‌ریختند و دلیل و منطق را پشت تپش های بی امان قلب، به همراه غرش رعد از دست می‌دادند.

سینه اش درد گرفته بود و میخواست ذهن را وادار کند که برگردد.
صدای گریه ای از درون ذهن و سینه اش داشت پژواک پیدا میکرد، نه روحش نه قلبش نمی‌خواست یک قدم دورتر برود، میخواست برگردد ..... برگردد به همان لمس ساده ای که جهان را به او برگردانده بود.
میخواست به بزرگترین خواسته اش برسد.
دلیلی که شاید برای آن به دنیا آمده بود.

درست است .....
اولچکا دوباره به دنیا آمده بود تا این بار عشق را در آغوش بکشد اما نه در خیابان های سرد مسکو .....
نه زیر طوفان های زمستانی .....
نه مقابل یک خائن .....
این بار این عشق به مرگ ختم نمیشد.

𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅 ( Dayun DC )حيث تعيش القصص. اكتشف الآن