یک خیابان و چند ثانیه

1 1 0
                                    


برف بند آمده بود اما خیابان ها هنوز سپید پوش بود و هوا بیرحمانه سرد!

ناقوس مرگی که به صدا در آمده بود مردم رو در خانه ها حبس کرده بود، هیچکس جرات بیرون آمدن نداشت.

بلشویکها به زودی کار خود را آغاز میکردند و دولت قرار بود تا آخر مقابل آنها بایستند پس مهم نبود چقدر صدای تیر در خیابان ها بپیچد یا چقدر خون خیابان را رنگی کند هیچکس جرات نمی‌کرد پا بیرون از خانه بگذارد و این ترس همگانی بود.
چون سکوت شهر ها کر کننده شده بود، میدان های مسکو مانند تابوتی بودند که گویی همه در آن مرده بودند.
زندگی ها بوی مرگ میداد.

اما قدم هایی سریعی به سمت میدان تیر می‌رفت.
کفش های زنانه ای خیابان های برفی را طی میکرد و برایش مهم نبود لباس زیبا و گرانش آلوده گل ها و برف ها شده.
اولچکا خبر اعدام گروشا رو شنیده بود و سینه اش از حس نداشتن و از دست دادن زن جوان می‌سوخت و تیر میکشید، حالا معنای تک تک حرف های گروشا را میفهمید، اینکه چرا گروشا از این علاقه و رابطه فرار میکرد و مدام می‌گفت" محکوم به مرگ است"

به ورودی زندان سلطنتی رسید، جایی که آهن ها و بتن ها تا آسمان کشیده شده بودند و مرد هایی با اسلحه مقابل درب نگهبانی میدادند.
اولچکا به آن ها نزدیک شد و گفت: خواهش میکنم بذارید برم تو باید گروشا رو ببینم .
سرباز او را هل دادند ولی اولچکا نمی‌خواست به این راحتی عقب بکشد اما نمی‌دانست چه پایان تلخی در انتظار اوست.

اولچکا التماس میکرد برای آزادی کسی که حکم مرگش سال ها بود امضا شده بود.
سرباز ها او را عقب می‌راندند اما ناگهان افسری که داشت به سمت زندان می آمد آن ها را دید، با فریاد گفت: منتظر چی هستید، اینم یه خائنه، بکشیدش.

دست های گروشا از حلقه تنگی که دور مچش بود می‌سوخت .
اما چندان اهمیتی نداشت به زودی همه چیز تمام میشد و دردها پایان می‌گرفت.
همین که میدانست جای اولچکا امن است برایش کافی بود، می‌توانست راحت بمیرد.

به دیوار سرد تکیه داده بود مقابلش یک فرد نظامی با دستور رسمی از تزار، دست به اسلحه ایستاده بود تا او را بکشد.
اون از خانواده ای خائن به کشور بود و سر آخر سرنوشتش هم مثل آنها میشد.
مرگ آنها را هم به خوبی به یاد داشت، دقیقا همین جا تیرباران شدند.

گروشا به تاریکی مقابلش عادت کرده بود پارچه ای که جلوی چشمانش را گرفته بود بوی خون میداد و صداها اطرافش بلند تر میشد.
صدای حرکت دادن اسلحه هر بار باعث میشد چیزی ته قلبش تکان بخورد، یک آرزوی محال بکند و بخواهد برای یک روز دیگر زنده باشد، اما ممکن نبود.
به این ثانیه های آخر هم اعتماد نداشت، راه نجاتی نبود.
گروشا نفس های آخر را میکشید و خودش خیلی بهتر از بقیه می‌دانست که این پایان تلخ اوست.

اما زودتر از اینکه گروشا تیری بخورد صدای تیر اندازی از داخل خیابان آمد.

خیابانی که میدان شهر را به میدان تیر زندان سلطنتی وصل میکرد شاهد یک مرگ دلخراش بود.

دختری روی زمین افتاده بود، برف ها از خونش سرخ شده بودند چشمانش هنوز باز بود.
دختری که میخواست خود را به زندان برساند و گروشا را آزاد کند حالا خود اسیر دستان مرگ شده بود.
او خیلی ساده انگارانه با حمایت از گروشا خود را یک بلشویک معرفی کرده بود و سرباز ها لحظه ای برای کشتن او درنگ نکردند.

تیری دقیقا بین دو ابرویش نشسته بود و خون صورتش را پر کرده بود.
بدن سردش روی زمین افتاده بود و اشک هایش برف ها رو آب میکرد و چند ثانیه بعد صدای تیر از میدان تیر زندان بلند شد.
یک
دو
سه
چهار
پنج
پنج تیر سینه گروشا را شکافته بود .
بدنش روی زمین افتاد و در آخرین لحظات فقط زمزمه کرد: دوستت دارم.

گروشا و اولچکا هر دو در یک روز کشته شدند.
با فاصله یک خیابان و چند ثانیه!

𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅 ( Dayun DC )Où les histoires vivent. Découvrez maintenant