One

4 2 1
                                    

در کافه تریا می نشینم و به غذایی که در حال خوردن آن هستم توجه میکنم.

به امید آنکه کس دیگری همانطور که من به آنها توجه نمیکنم به من توجه نکند.همیشه همینطور فکر میکنم که بقیه هم مثل من فکر میکنند.اما هر روز خلاف این موضوع به من اثبات می شود.امروز تنها تر از هر روز دیگه هستم چون دوست وفادارم در مدرسه، آلیا نیامده بود.هرچند تعریف من از تنهایی متفاوت است.وقتی آلیا نیست، بقیه فرصت زیادی برای صحبت کردن با من پیدا می کنند چون فکر میکنند من حوصله زیادی ندارم و برای هم صحبتی چشم چشم میکنم.اما اینطور نیست.بودن آلیا علاوه بر دیگر نکات مثبتش، مثبت ترین نکته اش همین است.جلوگیری از ارتباط بقیه با من همچون سپر.موضوع این بود که من آدم مغرور یا حتی بدخلقی نبودم.فقط نمیتوانستم وجه اشتراکی بین خودم و دیگر افراد مدرسه پیدا کنم.یا حداقل هیچوقت اصلا این فرصت را به خودم و یا بقیه نداده بودم که بخواهند ارتباطی را با من برقرار کنند.به هرحال موضوع های مهم تری مطرح بود.تا وقتی این موضوع آسیبی به من نمیزد هیچ اهمیتی نداشت.همه چیز همینطور است.تنها زمانی چیزی گریبانگیر آدم میشود و در نظرش برجسته میشود که آسیبی را به او وارد کند.بعضی ها ممکنه بعضی از این آسیب ها را مثبت نیز تلقی کنند.ولی به هر حال آسیب، آسیب است.حتی عشق.
غرق در افکارم بودم که زنگ به صدا در آمد.تنها یک کلاس دیگر باقی مانده بود.فیزیک.راستش نظری راجع به درس زنگ آخر نداشتم.چون هر درسی در زنگ آخر بد است.آدم حوصله ندارد و حتی چیزی را متوجه نمی شود.مگر خیلی تمرکز کند که متاسفانه من به کل از این نعمت بهره مند نبودم.مگر در موضوع های استثنائی که مورد علاقه خودم واقع بودند.هر آدمی همین طور است.تنها معطوف موضوعات مورد علاقه خود میشوند.به هر سختی که بود زنگ آخر نیز تمام شد.خانه ما از مدرسه دور نبود.هرچند ترجیح میدادم دیرتر به خانه بروم و مدتی را در پارک نزدیک خانه سپری کنم.در این ساعات پارک خلوت، ساکت و مناسب ترین مکان جهان برای من بود.این پارک برخلاف پارک های دیگر گل های زیادی نداشت.فقط چند نوع گل سفید و آبی که حتی نوعشان را هم نمیدانستم.بیشتر‌ پارک پوشیده از گیاه های گوناگون بود.پارک، بیشتر فضایی طبیعی و بکر داشت و همین بود که آن را از دیگر پارک های مرتب شده توسط ماشین چمن زنی و پر از کودکان و گل های رنگارنگ متمایز میکرد‌.نه سرسره ای و نه الّاکلنگی.فقط یک تاب زنگ زنده که طنابش به مو میرسید ولی پاره نمی شد.طناب هم از خودش مقاومت زیادی نشون میداد.هرچند معدود افرادی بودند که حاضر بودند این تاب زنگ زده را به تاب های صیغلی و خوشرنگ پارک های دیگر ترجیح دهند.ولی چه مکانی امن تر و آرام تر از نشستن روی این تاب در این پارک و کتاب تازه قرض گرفته از کتابخانه محلتان را خواندن؟وقتی پرتوهای سوزان و پرفروغ خورشید راه خود را هرجور که شده از میان شاخ و برگ درخت های تنومند پیدا می کنند.از نظر من این پارک مظهر‌ پایداری بود.از گیاه های مقاوم در برابر هر گونه آب و هوایش گرفته تا تاب زنگ زده باستانی و پرتوهای خورشید سمج گسیل شده از میان شاخ و برگ درخت های آن.امیدوار بودم که از نظر بقیه هم همینطور باشد و از طرفی نه.دوست داشتم این حس تنها منحصر به من باشد.هرچند شاید خودخواهانه به نظر بیاید.
پس از حدود نیم ساعت نشستن روی تاب و رصد کردن پارک گویی که اولین بار بود که وارد آن شده بودم از جایم بلند شدم و به سوی خانه روانه شدم.
با اینکه مامان خانه بود ولی با کلید در را باز کردم و بعد برای اینکه اعلام حضور کنم تنها به صدا زدن نام او اکتفا کردم:
_مامان!
جوابی نشنیدم.و بعد صدای آب را از دور شنیدم.درسته.مامان حمام بود.میدانستم که در سینک ظرفشویی باید شاهد ظرف حاوی غذای یکی دو ساعت قبل باشم.امروز دیر تعطیل شده بودم و مامانم قبلا به تنهایی ناهار خورده بود.خسته تر از آن بودم که برای کمک به مادرم ظرف را بشورم.تنها آب را روی آن باز کردم.حدس زدم ناهار لازانیا بوده باشد.رفتم طبقه بالا.جایی که اتاق من بود.نورگیر و تنگ.کیفم را به گوشه ای و خودم را روی تخت انداختم.به سقف نگاه کردم و به این موضوع فکر کردم که آیا چیز دیگری هست که من به صورت مداوم به جز کتاب خواندن و نشستن در پارک نزدیک خانه و مدرسه رفتن انجام دهم؟خیلی برای جواب دیگری فکر کردم ولی چیزی نیافتم.انقدر فکر کردم که حتی نفهمیدم کی چشم هایم سنگین شدند.

The place where we meetWhere stories live. Discover now