Two

2 2 0
                                    

وقتی از خواب پاشدم عرق کرده بودم و میدانستم که حتما صرفا باید به خاطر گرما بوده باشد.
چون من معمولا خوابی نمیدیدم یا اگر هم میدیدم فورا پس از بیدار شدن از یادم میرفت.با فرم مدرسه خوابم برده بود.سریع از کمد بزرگ روبروی تختم که آینه ای کنار آن نصب شده بود و خود کمد از جنس چوبی سفت و سخت و به رنگ بلوط بود، پیراهن چهارخانه قرمز و سرمه ای رنگی را بیرون کشیدم و به تن کردم.لباس زیر آن تی شرتی سیاه رنگ با نوشته هایی سفید به زبان فرانسوی روی آن بود که الان از زیر پیراهن معلوم نمیشدند.
از پله ها پایین رفتم و باز هم مامان رو ندیدم.انگار این دفعه خیلی بی سر و صدا از خانه بیرون رفته بود.تصمیم داشتم که در خانه بمونم هرچند کار زیادی برای انجام دادن نداشتم.راستش خانه ماندن برای خودم هم بهتر است.بیرون رفتن من از خانه نه تنها تاثیرات مثبتی ندارد بلکه مضراتش بیشتر هم هست.حتی یک بار گم شدم.برای 17 ساله بودن زیادی بچه بودم.همسن های خودم رو میدیدم که کاملا مثل افراد بالغ رفتار میکردند.خب این مورد درباره من هم صدق میکرد.موضوع این بود که فقط گاهی بر اثر عدم تمرکز همیشگی ام باعث میشد اشتباهاتی ازم سر بزنه که اطرافیانم رو نسبت به خودم ناامید کنم.البته هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.بی توجهی و غفلت های من فقط گریبانگیر خودم بودند و قبل از اینکه کسی بخواد متوجه آنها شود من ترتیب همه چیز را داده بودم.
شماره آلیا را گرفتم تا دلیل غیبتش را متوجه شوم.او گفت که چیز خاصی نیست و فقط سرما خورده است و برای اینکه بقیه مریض نشوند به مدرسه نیامده است.همچنین برنامه وبلاگ نویسی را با اون تنظیم کردم تا در وقت مناسبی به تالیف آن بپردازیم.من و آلیا و یکی دیگر از پسر های کلاس، مَت، قرار بود به اتفاق و همکاری هم وبلاگی را حول محور مطالعه آزاد در اوقات فراغت در سایت مدرسه پست کنیم.خانم جونز این ایده را به سردبیر سایت مدرسه داده بود.چون کتاب خواندن مهم ترین وجه اشتراکی بود که بین ما سه تا وجود داشت.در واقع من با مت دوست نبودم.ولی باید سعی میکردم ارتباط دوستانه ای را حین همکاری با او برقرار کنم تا تداخلی در وبلاگ به وجود نیاید‌.
کار دیگری نداشتم.تکالیف فردا را روز قبل انجام داده بودم و تنها باید برای پرسش کلاسی درس فردا آماده میشدم.به سراغ یخچال رفتم و آن را برانداز کردم.یخچالی نقلی در آشپزخانه ای نقلی تر.ظرف میوه را بیرون آوردم و انگوری را برداشتم.چند تا دانه خوردم و سپس آن را به حال خود رها کردم.
کمی کتابم را خواندم، هابیت.این کتابی بود که مادرم برای من از کودکی میخواند و با آن اُنس گرفته بودم.ناگهان تصمیم گرفتم با وجود همه پیش داوری ها و احتمالات، شاید بد نباشد تا قبل غروب آفتاب به جایی مرتفع بروم و از آنجا خورشید را ببینم که پشت کوه ها پنهان میشود‌.هرچند میدانستم برنامه احتمالی و کمال گرای من هیچوقت با واقعیت جور در نخواهد آمد و همه چیز به آن زیبایی که میخواستم پیش نمیرفت.محله کسل کننده ای بود.تنها مکان سرگرم کننده ای که اکثر بچه ها را به خودش معطوف میکرد آرکیدِ جنب خیابان سوم بود که اگر به سمت راست میپیچیدی به خیابان اصلی منتهی میشد.این جا را خیلی خوب بلد بودم.چون در مسیر مدرسه ام بود.دم دمای غروب نه تنها بچه ها، بلکه نوجوان ها نیز شلوغی آن جا را بهانه ای برای دور هم جمع شدن خود می یافتند.گویی آرکید در هر زمان مشخصی به افراد مشخصی تعلق داشت.کودکان اکثرا صبح یا ظهر که نوجوان ها مدرسه بودند میرفتند به آنجا.حتی مواقعی هم بود که من میدیدم افراد بزرگسال آنجا جمع‌‌ میشدند.شاید هدف همه بازی با دستگاه های درون آرکید نبود.آرکید نوعی پاتوق جوان های محله کم و بیش ساکت ما بود.هرچند من یادم میاد قبلا به این رونقی که الان داشت نبود.من با وجودی که تقریبا هر روز از آنجا رد میشدم هیچوقت به آنجا نمیرفتم.دوری از نوجوان ها، به خصوص افرادی که در آرکید جمع‌ میشدند را نوعی اقدام برای حفظ امنیت خودم میدانستم.علاقه ای هم به بازی ها نداشتم.از جلوی آرکید رد شدم که با تاریک شدن تدریجی هوا شلوغ تر میشد.گروهی از دخترهای تیم بیس بال در آنجا جمع شده بودند تا بعد از یک مسابقه خستگی در کنند.این کار همیشه شان بود.در واقع اَبی، خواهر بزرگتر آلیا هم قبل از اینکه به دانشگاه در شهر دیگری برود، عضوی از همین تیم بود.گاهی اوقات میخواستم جای خالی اَبی را برای آلیا پر کنم اما نمیدانستم چگونه.شاید چون هیچوقت قبلا اقدام به انجام چنین کاری نکرده بودم یا حتی کسی سعی نکرده بود این کار را به جز مادرم که سعی داشت نقش پدرم را نیز ایفا کند برای من انجام دهد.هرچند جای اَبی حتی در مدت حضورش در این محل هم نیز برای آلیا خالی بود.او گروه دوستان خودش را داشت و کمتر وقتش را میتوانست با آلیا بگذراند.به هر حال او خواهر آلیا بود و آلیا هم حتما گاهی دلش برای او تنگ میشود.من نمیدانم حس دلتنگی چگونه است.پدر من هم وقتی خیلی کوچک بودم از پیشمان رفت.بنابراین نمیدانستم چگونه میشود دل آدم برای کسی که هرگز ندیده تنگ شود.باور داشتم دلتنگی مستلزم داشتن خاطره ای خاص یا اختصاص دادن مدتی طولانی از وقتت برای یک نفر قبل از از دست دادن آن فرد است.شاید اگر او را به یاد می آوردم دلم برای او تنگ میشد.
به انتهای خیابان رسیدم.آخرین مغازه، مغازه مربوط به وسایل کمپ کردن و کوهنوردی میشد. از اینجا به بعد دیگه روی آسفالت راه نمیرفتم.کفش ها و جوراب هایم را برای احساس نزدیکی بیشتر با زمین در آوردم و سعی کردم از تپه بالا بروم.تقریبا دو دقیقه طول کشید تا به بالای آن رسیدم.حتی از اینجا هم صدای همهمه حاصل از ازدحام در آرکید به گوش میرسید.سعی کردم به آن توجهی نکنم.ولی خب این فقط یک تلاش بیهوده بود.چون من در تمرکز کردن اونم با وجود صدایی خارجی عاجز بودم.ولی به طور غیر قابل باوری در تمرکز در کارهایی که دوست داشتم خبره بودم.این موضوع حتی در مورد کتاب خواندن هم درست بود.من تنها به کتاب هایی توجه کامل میکردم که دوستشان داشتم.متمرکز بودم چون تنها به آنها علاقه داشتم.نمیدانستم آیا این کار را هم دوست دارم یا نه؟ممکن بود خطایی در آزمایش تمرکزم به وجود آید.چون صدای ازدحام آرکید مدام بلند تر میشد که حتی اگر فرد دیگری به جز من با این خصوصیات هم بود دچار حواس پرتی از هرکاری که میکرد میشد.امروز خیلی شلوغ تر بود.این حتما باید خبر از اتفاقی در خیابان سوم میداد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The place where we meetWhere stories live. Discover now