"جیمین"حدود یک هفته ای از اون اتفاق میگذره...حالم خیلی بهتر شده و تقریبا دیگه به یونگی فکر نمیکنم...میشه گفت کاملا ازش گذشتم!
من هیچوقت اجازه ندارم به کسی وابسته بشم پس هرچقدر هم که جداییمون بد بوده باشه، باز هم من به راحتی فراموشش میکنم...
از فکرش بیرون اومدم و بی حوصله به کمد لباس هام خیره شدم..تهیونگ و جونگکوک چند دقیقه دیگه میرسن اینجا و من هنوز نمیدونم قراره چه لباسی بپوشم!
بعد از اینکه گوشیم رو برداشتم و پیامِ تهیونگ، که نوشته بود "ما راه افتادیم" رو خوندم با ترس بلند شدم و سعی کردم به سرعت لباسی انتخاب کنم و بپوشم...چون میدونستم اگر تهیونگ میرسید و متوجه میشد که هنوز آماده نیستم کلی غر میزد!
با وسواس زیادی که به خرج دادم بالاخره چیزی برای پوشیدن پیدا کردم و همون لحظه بود که زنگ خونه به صدا دراومد!
با آگاهی از اینکه اون دو نفر اومدن با بیشترین سرعتی که داشتم لباس ها رو پوشیدم و به طبقه پایین رفتم.
"من میرم بیرون"
با صدای بلند اعلام کردم اما جوابی نشنیدم پس از خونه خارج شدم.
"هی جونگکوک، تهیونگ کجاست؟"
جونگکوک که تنها جلوی در ایستاده بود لبخندی زد و به تهیونگی که توی ماشینش نشسته بود اشاره کرد. تهیونگ هم همزمان برام دست تکون داد.
خوشحال از اینکه قرار نبود کلی راه رو پیاده برم، دستم رو دور گردن جونگکوک انداختم و به طرف ماشین بردمش...
"تو میتونی جلو بشینی"
جونگکوک سعی کرد مخالف کنه اما وقتی من در صندلی عقب رو باز کردم و نشستم حرفش رو خورد و اون هم کنار ته نشست.
"اوضاع چطور بود جیمین، با مین یونگی حرف زدی؟"
حواسم رو به تهیونگ دادم و کمی به سوالش فکر کردم
"نه..فکر نکنم دیگه بتونم باهاش حرف بزنم"
از توی آینه باهاش چشم تو چشم شدم و نگاه متاسفش باعث شد من هم احساس تاسف بکنم!...چی میتونستم بگم؟ اونقدری که سعی میکردم خودم رو قانع کنم هم اوضاع خوبی نداشتم!!
.
.
.
.
"آهه..تو خیلی سکسی ای!!"
تلاش کردم توجهی نکنم و بوسه ای که برام چندان هم رضایت بخش نبود رو ادامه بدم..
باورم نمیشه خودم رو توی همچین چاهی انداختم...هروقت توی دوره بدی از زندگیم قرار میگیرم این کار رو میکنم...خوابیدن با غریبه های رندومی که توی بار میبینم..
البته میتونم بگم کل زندگیم یه دوره بده، پس این کار همیشهامه!
فرقش اینه که در حالت عادی از این کار لذت میبرم اما الان اصلا تمرکز ندارم و نمیتونم مثل این احمق هورنی ای که زیرشم حال کنم!
باورم نمیشه رسما داریم سکس میکنیم اما هیچ حس خاصی ندارم...
از دردی زیادی که توی ورودیم حس کردم رشته افکارم پاره شد و پلک هام رو روی هم فشار دادم تا اشکم در نیاد!
"هی به چی فکر میکنی"
این رو گفت و دستش رو نوازش وار روی گونهام کشید.
لعنتی...واقعا که بدون آمادگی دادن دیکش رو گذاشت داخلم؟
عصبی شدم و بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم مشتم رو محکم کوبیدم توی صورتش تا نیشخند احمقانش رو پاک کنم.
خودش رو عقب کشید و از درد شروع کرد به ناله کردن، بلند شدم و دونه دونه لباس هام رو برداشتم و پوشیدم.
"هرزه عوضی چه غلطی میکنـ..."
"هی من رو مقصر ندون کارت اونقدر افتضاح بود که حتی راستم نکردم"
این رو گفتم و قبل از اینکه دوباره چیزی بگه یا دوباره بهش مشت بزنم از اون اتاق رفتم بیرون...
کلافه دستم رو توی صورتم کشیدم و دنبال بقیه گشتم..نباید قبول میکردم امشب باهاشون بیام اینجا!
کنارشون نشستم و نوشیدنی ای که جلوی تهیونگ بود رو برداشتم و سر کشیدم، تهیونگ خواست اعتراض کنه اما جین هیونگ متوقفش کرد.
"کارت زود تموم شد"
جین با خنده گفت و من تنها با نگاهی برزخی ای جوابش رو دادم.
امشب قطعا یکی از مضخرف ترین شب های زندگیمه و فقط نیاز دارم انقدر مست و نئشه بشم تا چیزی از بقیش نفهمم!
روی میز خم شدم و بطری مشروبی که اونور تر قرار داشت رو برداشتم، مقدار زیادیش رو سر کشیدم و بو و طعم تند و تلخش باعث شد صورتم جمع بشه.
"جیمین زیاده روی نکن"
نامجون هیونگ سعی کرد بطری رو ازم بگیره اما عقب گرفتمش و اجازه ندادم.
"هیونگ اذیتم نکن"
لحنم جدی و خشک بود، یجورایی کاملا جو رو متشنج کردم!
تهیونگ دست جونگکوک رو گرفت و بلند شد.
"ما میریم نوشیدنی بگیریم"
سر تکون دادم و همزمان با تماشا کردن رفتنشون مقدار دیگه ای از محتوای بطری رو نوشیدم...ولی با حس سوزش معدم گذاشتمش روی میز و بیخیالش شدم.
نگاهی به جین و نامجون که باهم حرف میزدن انداختم..مثل اینکه همه امشب یکی رو دارن به جز من!
بدون توجه به اون دو نفر بسته کوکائینی که همراهم بود رو از جیبم درآوردم و محتویاتش رو روی میز خالی کردم.
فکر میکنم برای خوش گذرونی نصفش هم کفایت میکرد اما امشب واقعا نیاز داشتم به چیزی فکر نکنم...
با کمک کارتم پودر هایی که روی سطح میز پخش شده بود رو به پنج لاین غیر مساوی تقسیم کردم...لازمه که بگم اصلا حوصله به خرج ندادم و خیلی شلخته بود؟
سطح نازکی از پودر هایی که به کارتم چسبیده بود و با انگشتم پاک کردم، زبونم رو روی انگشتم کشیدم و کارت رو روی میز انداختم.
خم شدم و اولین لاین رو با بینیم بالا کشیدم..پلک هام رو روی هم فشردم تا حس بد سردرد و سوزش بینیم رو تسکین بدم.
"آهه جیمین داری چه غلطی میکنی؟"
جین هیونگ که بالاخره متوجه من شده بود اعتراض کرد و ضربه نسبتا محکمی توی سرم زد.
دستش رو پس زدم و چشم هام رو چرخوندم..اصلا حوصله نصیحت نداشتم و این دو نفر کنارم متخصص این کار هستن!
کم کم حس خوب داشت وجودم رو لبریز میکرد...بدنم رو با ریتم آهنگی که توی سرم اکو میشد تکون دادم و دوباره سرم رو پایین بردم برای لاین دوم...!
BẠN ĐANG ĐỌC
REFLECTION [Yoonmin]
Fanfictionبعد از اتفاقی که سه سال پیش برام افتاد...زندگیم رو با مست کردن، نئشه شدن و خوابیدن با غریبه ها گذروندم...نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و فقط میخواستم به این کارها ادامه بدم تا وقتی که از بین برم...! البته این چیزی بود که راجع به خودم فکر میکردم تا وق...