۳۲. تو، دریای تاریخی که درش شنا میکنم

199 57 36
                                    


«یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه مینویسم،

بی سر و ته ترین ادبیات ممکن- بلکن دنیا، گوه دونی زندگی من، رقص بی ریتم باله، دفترچه یادداشت عزیزم،
دلت برایم تنگ شده بود؟

صفحات زیادی گم شدند، من مثل گدای کوری که کاسه سکه هایش را دزیده باشند زندگیم را به زمان باختم، قدم های ساکت زمان را حس نکردم اما درون آیینه دیدمش، دیدمش که چطور عمر ناچیزم را در کاسه کرد و برد.
از آن شب کذایی۳ ماه و چند روزی میگذرد. انگار در زندگی من هیچکسی به اسم های میونگ سو، جیون، گوستیو، نام گیل و او، آدمی که میترسم حتی آوردن اسمش طلسمی شود و به من بازگردد، وجود نداشتند. انگار من در یک خانواده ای پر از عشق بدنیا آمدم و با اینکه دکتر در دوره حاملگی به مادرم گفته:
«ببخشید ولی پسرتون قراره یک پا نداشته باشه»
مادرم لبخندی زده و گفته:
«فدای سرش، با این حال بازم دوستش دارم
بعد پدرم دستش رو روی شانه های مادرم گذاشته و با خوشمزگی در ادامه گفته
«خدا رو چه دیدید، شاید با همین یک پاش تونست دوی ماراتون انجام بده

پدر خیالی عزیزم، خیلی به جا سرودی! چون پسر فلج عزیزت نه ماهی میشود که دارد لی لی کنان میدود. میدود و فرار میکند، میدود و پایان داستان را به تعویق می اندازد. خط پایان را رد کرده پدر، ولی هی میدود، هی میدود و بدان اینکه زمین بخورد یا کسی ازش جلو بزند، ماراتون زندگیش را میبازد.

Don't push the 26 unit Место, где живут истории. Откройте их для себя