۱۷.من،همان گوزن بالای شومینه ای که میخواستی

1.5K 400 66
                                    

song:fate -lee chan sol
_____________________

"چیزی که بیشتر از همه منو راجبش میترسونه طرز نفس کشیدنشه. هیچوقت نمیتونی بفهمی داره نفس میکشه یا همونطور ایستاده در حالی که داره بهت لبخند میزنه، مُرده. شاید بخاطر همینه که حیوونا باهاش خوبن.حیوونا عاشق انسان های مرده ان.بی دردسر بودنشون واسشون دوست داشتنیه.من یه حیوون  نیستم اما اون واسم  دوست داشتنیه.  هیچوقت اونطوری که داره اون سگو نوازش میکنه  منو نوازش نکرد.جاش یه بار منو زد.یه بار هم بیدار شدم و دیدم دستاش دور گردنم حلقه شدن.حتما وقتی موقع کشتنم خسته شد و خوابش برد.با خودش گفت هیچوقت واسه کشتن این آشغال ِ چلاق دیر نیست.اما وقتی بهم نگاه میکرد،وقتی با چشم هاش روحمو لمس میکرد احساس میکردم آشغال با ارزشیم. امیدوارم اینبار که میخواد خفم کنه اونقدر خسته اش نکنم  که وسطش خوابش ببره ."

بکهیون نفسی داغش رو از میون لب هاش بیرون داد و دستشو رو بدن خیس و پر از کفش کشید و گردنشو مالش داد .چشم هاشو روی هم فشار داد و خاموشی رو برای لحظاتی به خودش هدیه کرد.

"Foutez le camp d'ici ,bande de cons" *

با نگاهی خیره به خدمتکاری که داشت لیف رو روی پاهاش میکشید گفت و مرد برای لحظه ای سر جاش متوقف شد و به اون هاله ی سیاه نگاه کرد.اون مردمک های ثابت و تیره میتونست مرد رو توی همون کف و اب خفه کنه اما نمیتونست دست های همیشه خیس عرق پیرمرد رئیس رو دور گردنش به این چشم ها ترجیح بده پس فقط کارشو ادامه داد.

بکهیون در ثانیه با پا توی دهن مرد کوبید و باعث شد مرد به عقب سکندری بخوره . کمرشو از لبه ی وان فاصله داد و نشست و از پنجره به باغ وسیع نگاه کرد .حالا داشت به سگ های پیرمرد گوشت میداد و پسرک با کمری خمیده و پاهای جمع شده به صراحت حسرت میخورد .

روشو از منظره ای که زیر پاهاش بود گرفت و به مردی داد که همچنان با شوک بهش نگاه میکرد .بدون اهمیت سر جاش ایستاد و از داخل وان بیرون اومد . بلافاصله مرد دیگه ای که اون گوشه ایستاده بود یه عصا به دستش داد و مرد دیگه ای حوله ای رو به دستش داد .
"فرانسوی نمیفهمی؟"
پرسید اما حقیقت این بود که کوچیک ترین اهمیتی نمیداد.مرد همچنان در سکوت روی زمین نشسته بود و حالا بکهیون بالای سرش ایستاده بود و در حال خشک کردن جای جای بدنش بود و هیچ اهمیتی نمیداد که تمام بدنشو در معرض دید چشم های معذب تمام حضار داخل اتاق بده.

بکهیون بدنشو چرخوند و دوباره به منظره مورد علاقه اش چشم دوخت.حالا چانیول از اون پایین سرشو بالا گرفته بود به جسم برهنه اش نگاه میکرد . بکهیون با خودش فکر کرد شاید باید حوله اش رو از تنها جای پوشیده اش یعنی  آلتش برداره .

Don't push the 26 unit Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin