1.افسانه!

190 29 49
                                    

افسانه های زیادی درباره‌‌ی لونا ، ملکه‌ی ماه وجود دارد ؛
اما این افسانه درباره مادرم متفاوت است.

در برخی از افسانه ها ، مادرم خیانتکاری است که همسر و فرزندان خود را به سبب عشق به ماه رها می‌کند ؛
زمین را به مقصد ماه ترک می‌کند چون شیفته‌ی ماه شده است.
در افسانه ای دیگر ، مادرم مرد دیگری را به همسر خود ترجیح داد و صاحب فرزندی نامشروع شد با او به ماه سفر کرد اما نگهبان اسمان ها مادرم را مجازات کرد و او را محکوم به حبس ابد در کره‌ی ماه کرد و زندگی نامیرا را از او و نسل های بعد از او گرفت.

افسانه ها بسیار است ، برخی از آنها به طور ناگهانی توسط مردم ساخته شده و دهن به دهن ، ایالت به ایالت چرخیده و بحث های بسیاری به وجود آورده است.

علت اصلی ؛
شخصی درباره دلیل اصلی لونا برای ترک زمین ، اخباری ندارد.

مهم نیست که کدام یک از این افسانه های بی شمار را باور می کنید ، مهم این است که مادرم ملکه‌ی ماه است و من انتخاب شده‌ی بعدی هستم.

سکوت و سکون خانه‌مان را به خوبی به یاد دارم ، خانه‌مان بر روی ماه به جز من و مادرم و خدمتکاری به نام چانگ‌ئو ساکن دیگری نداشت.
سراسر قصر ما از سنگ سپید درخشان ساخته شده بود ، ستون هایی از جنس پوسته‌ی صدف داشت و سقفی با گوشه های زاویه دار که از نقره‌ی خالص ساخته شده بودند.

اتاق های بزرگش را با وسایلی از جنس چوب درخت دارچین آراسته بودند و عطر تند و تیزشان فضا را پر کرده بود.
دور تا دور قصر را جنگلی همیشه سبز اسمانتوس* فرا گرفته بود که گل های سپیدشان را با درخششی خیالی از میان شاخ و برگشان پیدا بود ؛
هیچ چیز ، نه پرندگان نه باد و نه حتی دست های من نمیتوانستند گل ها را از شاخه ها جدا کنند ، آنها درست مانند ستارگان که به اسمان چسبیده اند به شاخه ها چسبیده بودند.

(*نوعی درخت با گل های زرد و سفید که مخصوص منطقه چین است)

مادرم فرشته ای نرم خو و مهربان بود ، ولی گاهی هم سرد و ساکت به نظر می رسید ، گویی اندوه و غم بزرگی بر دلش سنگینی می‌کند.

هر شب پس از افروختن فانوس هایی که ماه را روشن می‌کردند روی ایوان قصر می ایستاد و به جهان انسان ها نگاه میکرد.
گاهی اوقات که پیش از سپیده دم از خواب بیدار میشدم ، مادرم را میدیدم که بر روی ایوان تصویر خاطره بر صورتش طرحی در انداخته است.

من که نمی توانستم اندوهش را ببینم ، می رفتم و بازوهایم را سفت به دور کمرش حلقه میکردم و سرم را در گودی کمرش فرو میبردم ؛
با اینکارم ارام میگرفت و من خرسند میشدم.

Son Of The MooNDonde viven las historias. Descúbrelo ahora