2.سوگند!

82 25 43
                                    

«تو باید از اینجا بری!»

سرما و یخ زدگی را زیر پوستم حس کردم ؛
باید از اینجا بروم؟
دیگر مادرم را نبینم؟

ناگهان متوجه شدم که نمی خواهم دستش را رها کنم.
«نمیتونم همین جا پیشت بمونم؟ قایم می شم. بهم یاد بده از جادوم استفاده کنم ، میتونم کمک کنم.»

«نمیشه! شنیدی که ملکه چی گفت. از حالا به بعد حتی بیشتر ما رو زیر نظر میگیرن. خیلی دیر شده.»
با امیدی واهی گفتم:«شاید متقاعدشون کرده باشی ، شاید دیگه برنگردن.»

مادرم گفت:«ممکنه کمی زمان برای هر دو مون خریده باشم ، ولی ملکه همینطور بی دلیل پیداش نمیشه. اون برمیگردن و زود هم برمیگردن.»
با صدایی که به شدت ضعیف شده بود و آثاری از بغض در آن مشاهده میشد، ادامه داد:«ما خیلی ضعیفی‌ام ، نمیتونیم ازت محافظت کنیم.»

«ولی اخه کجا برم؟ کی میتونم دوباره تورو ببینم؟»

احساس میکردم با هر کلمه کابوس عمیق تر و واقعی تر می‌شود.

مادرم با لحنی شادمانه ، انگار که بخواهد به خودش هم به اندازه ی من دلداری بدهد گفت:«چانگ‌ئو تورو میبره پیش خانواده اش تو دریای جنوب. اقیانوس زیباییه تا یه مدت باید اونجا زندگی کنی ، تا زمانی که پدرت به دنبالت بیاد.»

چانگ‌ئو پیش از آن ، با داستان هایش درباره‌ی سرزمین های دور قوه‌ی تخیل مرا که تشنه‌ی ماجراجویی بود ، قلقلک داده بود.

زمین های بین دریای بزرگ به چهار سرزمین تقسیم می شدند که از ساحل شرقی تا ساحل جنوبی امتداد داشت.
به سمت غرب زمین های صخره ای و اقیانوس در شمال قرار گرفته بود .
داستان های چانگ‌ئو درباره مخلوقاتی که در شهر های درخشان ، زیر آب یا در سواحل زرین زندگی می‌کردند ، مرا مجذوب خود کرده بودند.

آه که چقدر دلم میخواست در آن ها به سیر و سیاحت بپردازم؛
اما هرگز فکرش را هم نمی کردم که برای این کار ناچار به فرار از خانه شوم.
فایده‌ی این ماجراجویی چه بود وقتی آدم همراهی نداشت که ماجراهایش را با او شریک شود؟

مادرم دستم را محکم فشرد و مرا به خودم آورد؛
با لحنی هشدار دهنده گفت:«هیچوقت نباید هویتت رو پیش کسی فاش کنی.امپراتور افلاک همه جا خبر چین داره ، اون وجود تورو اهانتی به خودش تلقی میکنه.»

با نگاه خیره‌ی طولانی مدت مادرم ، سرانجام قول دادم که به حرفش عمل کنم.

بعد از آن مادرم خم شد و گردنبندی طلا با آویز سنگ یشم را از گردنم آویزان کرد.
سنگ به رنگ برگ های سبز بهاری بود و یک اژدها روی سطح صاف ان کنده کاری کرده بودند.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Nov 05 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Son Of The MooNTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang