Part 1

27 6 0
                                    

توی تاریکی‌ای که پارچه سیاه دور چشم‌هاش براش به ارمغان آورده بود چیزی نمی‌دید، اما با قدم‌هایی که اطراف صندلیش رو متر می‌کردن، کاملا آشنا بود. این قدم‌ها رو حفظ بود. مدت‌ها بود که با چشم‌های بسته هم می‌شناختشون و قادر بود صاحب لاغراندامشون رو با موهای بلند سیاهی که روی شونه‌های نحیفش نشستن به وضوح تصور کنه.
رد بند چرمی‌ای که کمی پیش روی تن برهنه‌اش نشسته بود می‌سوخت. نفس‌هاش به لرزه افتاده بودن و مطمئن نبود دلیلش انگشت‌هایی باشن که روی پوست دردآلودش قدم می‌زنن یا احساس حرکت پایین‌ تنه پسر جوون روی عضوش. بوی عطر تندی که مدت‌ها بود حس می‌کرد، حالا با وضوح بیشتری به مشامش می‌رسید.
کسی کنار گوشش گفت:
-حالا حالت بهتره؟
جوابی نداد. محدود بودن زمان‌هایی که سکوتش رو می‌شکست و چیزی به زبون می‌آورد.
با نشستن یک باره پسر روی عضوش، بی‌اختیار ناله ضعیفی از ته گلو سر داد که توی ناله آمیخته به درد پسر کوچک‌تر گم شد.
-می‌دونم حالت بهتره.

***

نگاه ناآرومش روی عکس‌هایی که جلوش روی میز چوبی قرار گرفته بودند می‌چرخید. تپش‌های دیوونه‌وار قلبش خبر از هیجان جا خشک کرده توی وجودش می‌دادند. انگشت مرددش رو با تعلل روی صورت آشنای توی عکس کشید. عکس وضوح چندانی نداشت، اما این چهره رو خوب می‌شناخت. چطور می‌تونست معشوقه‌ گمشده‌اش رو نشناسه؟
-خودشه.
چانگبین نگاه نگرانش رو بین عکس‌های جا خشک کرده روی میز و چهره متلاطم مرد چرخوند. دست‌هاش رو روی میز تکیه‌گاه بدن عضلانیش کرد و گفت:
-چان، من مطمئن نیستم خودش باشه. بعید می‌دونم رفته باشه توکیو. چرا باید چنین کاری کنه؟ من خودم برات گیرش آوردم، اما به نظرم این فقط یه شباهت ساده‌ست.
چان یکی از عکس‌ها رو بالا آورد و با دقت بیشتری اجزای صورت مرد رو بررسی کرد.
-خودشه؛ مینهوئه.
چانگبین وقتی از بیهودگی تلاش‌هاش مطمئن شد، با کلافگی نفسش رو بیرون فوت کرد.
-حداقل صبر کن اطلاعاتم رو کامل کنم. منطقی نیست که عجله کنیم.
مرد بزرگتر، عکس رو توی جیب شلوارش چپوند و گفت:
-من نزدیک یک ساله دارم زمین و زمان رو دنبالش می‌گردم، چانگبین! دیگه نمی‌تونیم اسم این رو عجله بذاریم.
بعد به کت مشکی رنگش که روی پشتی صندلی قرار گرفته بود چنگ زد و در حالی که مسیر راهرو رو به سمت در خروجی طی می‌کرد، ادامه داد:
-اولین پرواز به توکیو رو برام اوکی کن. عجله نکنی خونت پای خودته.
-صبر کن!
اما چان بی‌توجه به صدای دوستش رفته و در رو پشت سرش بسته بود. چانگبین که حالا کلافه‌تر از پیش به نظر می‌رسید، پیشونیش رو لمس کرد و غرغرکنان گفت:
-پسره‌ی احمق زبون نفهم!

***

صدای کشیده شدن چرخ چمدون سیاهش روی زمین سرامیکی سالن فرودگاه با صدای همهمه افرادی که از کنارش عبور می‌کردن در هم آمیخته شده بود. اپراتور زن با زبان ژاپنی در حال اعلام پروازها بود.
درست از همون لحظه‌ای که قدم داخل فرودگاه سئول گذاشت تا همین حالا که نگاه جستجوگرش رو توی سالن فرودگاه توکیو به دنبال چهره آشنای دوستی که چانگبین بهش معرفی کرد می‌چرخوند، قلبش دست از کوبیدن وحشیانه خودش به قفسه سینه‌اش برنداشته بود. احساس می‌کرد به جای خون توی رگ‌هاش اضطراب در جریانه. نمی‌تونست دلشوره‌اش رو متوقف کنه و به خودش بابت این حال حق می‌داد. چان ماه‌های عذاب‌آوری رو در بی‌خبری از معشوقه‌اش گذرونده و حالا بعد از مدت‌ها بالاخره نشونه‌ای ازش توی کشوری جز کره دستگیرش شده بود. حتی اگر حق با چانگبین بود و مرد داخل عکسی که حالا هم توی جیب کتش حمل می‌کرد مینهوی گمشده‌اش نبود، چان قصد عقب کشیدن نداشت.
سر جاش ایستاد. خسته و کلافه بود و از بی‌خوابی احساس گیجی می‌کرد. از لحظه‌ای که چانگبین اون عکس ناواضح رو نشونش داده بود، یک لحظه هم نتونسته بود خودش رو تسلیم خواب کنه. خونه رو بارها با قدم‌های بلند متر کرده، توی تخت غلتیده و به سیگار محبوب و یادگاری مینهوی گمشده‌اش پک زده بود. سیگار شرابی، آخرین یادگاری مینهو برای چان محسوب می‌شد. این سیگار آخرین چیز مورد علاقه مینهو بود که چان تونست طی این یک سال دوری و بی‌خبری حفظ کنه. گربه دوست‌داشتنیشون، ماه پیش در نبود چان توی خونه مشترکشون جون داده بود. اون شب، وقتی جسم کوچیک و بی‌جون گربه محبوب پسرش رو توی باغچه خونه‌ای که بعد از مینهو دست کمی از یک زندان متروکه حال به‌هم‌زن که دستخوش ارواح سرگردون گناهکارانی که داخلش شکنجه و مُرده بودن نداشت به خاک می‌سپرد، احساس ناامیدی و سرگشتگی می‌کرد. قادر نبود جلوی اشک‌هایی که روی گونه‌هاش می‌غلتیدن رو بگیره. چان نه تنها مینهو رو گم کرده بود، بلکه نتونسته بود از موجود مورد علاقه‌ای که با عشق بزرگش می‌کرد مراقبت کنه. چان نه توی نگه داشتن مینهو کنار خودش موفق بود و نه مراقبت از یادگاریش. چان احساس ناتوانی می‌کرد و از این ناتوانی نفرت داشت.
-بنگ چان؟
سرش رو به سمت صدایی که درست از پشت سرش شنید، چرخوند. مرد جوونی که با فاصله دو قدمی ازش ایستاده بود، کاملا با عکسی که چانگبین نشونش داده بود برابری می‌کرد. همون قامت کشیده، همون موهای عسلی و همون عینک فلزی‌ای که چشم‌های کشیده سیاهش رو قاب گرفته بودن.
-منتظرت بودم.
چان نیم نگاهی به دست دراز شده جلوش انداخت و با مکث کوتاهی دست مرد جوون رو فشرد.
-سونگمین؟
لب‌های سونگمین طرحی از لبخند گرفتن و دندون‌های یک دست سفیدش رو به نمایش گذاشتن.
-خودمم؛ کیم سونگمین.
بعد به خروجی سالن اشاره کرد و ادامه داد:
-به نظرم معطل نکنیم و سریع‌تر بریم. احتمالا خسته باشی.
چان سرش رو به نشونه تایید تکون داد و در حالی که دسته چمدونش رو میون انگشت‌هاش می‌فشرد، به دنبال سونگمین از فرودگاه خارج شد. هوای نمناک پاییزی و خیابون‌ خیس، خبر از بارونی که کمی پیش باریده بود می‌داد.
هر دو به سمت خودروی سفید رنگ سونگمین قدم برداشتن. هوای خنک پوست چان رو نوازش می‌کرد و بوی بارون زیر بینیش می‌پیچید. هوای اون شب توکیو، به اضطرابش چنگ می‌زد. این هوا، هوای مورد علاقه مینهو بود.
به کمک سونگمین، چمدونش رو داخل صندوق عقب جا داد. آرزو می‌کرد که کاش می‌تونست توی این هوا کمی قدم بزنه، اما تنها کاری که انجام داد، فرو رفتن توی صندلی نرم شاگرد بود.
سونگمین بلافاصله پس از روشن کردن خودرو، برف پاک‌کن رو روشن کرد تا خیسی حاصل از بارون رو از روی شیشه کنار بزنه. در حالی که از خودرو رو به حرکت در می‌آورد، گفت:
-طبق درخواست چانگبین، برات یه خونه موقت دست و پا کردم تا این مدتی رو که توکیویی، اونجا بمونی. خونه مال یکی از دوستامه و خودش پیش من می‌مونه. امیدوارم داخلش راحت باشی.
چان سرش رو به شیشه سرد تکیه داد.
-ازت ممنونم.
سونگمین شونه‌ای بالا انداخت و ضبط رو روشن کرد. صدای موزیک ملایم پاپ ژاپنی، فضای ماشین رو در بر گرفت. چان عکس توی جیبش رو به آرومی بیرون کشید و برای بار هزارم به چهره آشنای توی عکس خیره شد. انگشت شستش رو روی صورت فردی که باور داشت گمشده‌اشه کشید. درخت امیدی که این اواخر به خشکی رو آورده بود، حالا دوباره توی وجودش ریشه می‌دووند. مطمئن نبود اگر این بار هم امیدش ناامید شه، به چه روزی می‌افته. برای این اتفاق آماده نبود. علاقه‌ای هم به فکر کردن بهش نداشت. دوست داشت باور کنه این بار مینهو رو پیدا کرده. دوست داشت ایمان داشته باشه به این حقیقت که فرد توی عکس هم جایی توی همین شهر، چشم به راهشه.
حدود نیم ساعت بعد، جلوی مجتمعی ده طبقه توقف کردند. چان سرش رو خم کرد تا بتونه ساختمونی رو که با نورهای زرد رنگ مزین شده بود بهتر ببینه.
وقتی سونگمین از خودرو پیاده شد، چان هم بلافاصله به دنبالش قدم داخل پیاده‌رو گذاشت. باد ملایمی که می‌وزید چتری‌های مشکیش رو که روی پیشونیش پخش بودن به رقص وا‌ می‌داشت.
چند دقیقه‌ای طول کشید تا خودش رو توی آسانسور مجتمع و در حالی پیدا کنه که موزیک ملایم پیانو گوش‌هاش رو نوازش میدن. چشم‌های تیره‌اش توی آینه خسته به نظر می‌رسیدند و می‌تونست رگه‌های سرخی رو داخلشون ببینه.
آسانسور توی طبقه هفتم متوقف شد. چان بدون اینکه کلمه‌ای به زبون بیاره، مثل یک جوجه اردک پشت سونگمین به سمت در قهوه‌ای رنگ واحد مورد نظر رفت.
-اینجاست. من داخل نمیام.
رمز در رو به آرومی زد تا چان به خاطر بسپاردش. خودش رو از جلوی در کنار کشید و ادامه داد:
-امشب رو استراحت کن. فردا میام دیدنت. شماره چندتا رستوران رو هم برات می‌فرستم؛ اگر گرسنه‌ات بود می‌تونی غذا سفارش بدی.
چان نیمچه لبخند دوستانه‌ای تحویل سونگمین داد.
-واقعا ازت ممنونم.
سونگمین متقابلا لبخند زد و در حالی که به سمت آسانسور می‌رفت گفت:
-شب خوبی داشته باشی.
چان تا قبل از خارج شدن سونگمین از دیدرسش، توی چارچوب در ایستاد و بعد قدم داخل فضای تاریک خونه گذاشت. روی دیوار دنبال کلید برق گشت و بالاخره موفق شد یکی از چراغ‌ها رو روشن کنه. چمدونش رو همون جا داخل راهرو رها کرد و نگاهش رو دورتادور هال چهل متری چرخوند. کتش رو از تن در آورد و روی دسته کاناپه زرشکی رنگ انداخت. شام نخورده بود، اما احساس گرسنگی نمی‌کرد. برای سرک کشیدن توی خونه زیادی خسته بود. در واقع اهمیتی هم نمی‌داد.
انرژی لازم برای انجام هیچ کاری رو نداشت. پس بدون اینکه حتی دوش بگیره، روی کاناپه دراز کشید. یکی از دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت و خیره به سقف سفید، زمزمه کرد:
-تو هم اندازه من دلتنگی؟

Katakiuchi Where stories live. Discover now