Part 4

7 2 1
                                    

شلاق‌های بارون بی‌رحمانه روی تن هیجان‌زده‌اش می‌نشستند. موهای سیاه و خیسش به پیشونیش چسبیده بودند و قطرات آب از چونه‌اش پایین می‌چکیدند. صدای خنده ضعیف افرادی که جایی دورتر ازش اطراف کلاب پرسه می‌زدند روی ذهن مشوشش ناخن می‌کشید.

قدم‌های بی‌طاقتش رو سریع‌تر برداشت. نفس‌هاش می‌لرزیدند. زانوهاش هم. تمام وجودش بعد از دیدن چهره‌ای که یک سال از دیدنش محروم مونده بود، به رعشه افتاده بود. بی‌تابی دست در دست مایع سرخی که توی رگ‌هاش جریان داشت، توی تن مضطربش می‌دوید.

نمی‌خواست جلب توجه کنه. قدم گذاشتن توی محیط اون کلاب بعد از ماجراهای پیش اومده و دسته گل‌هایی که به آب داد، می‌تونست به لیست احمقانه‌ترین کارهایی که توی توکیو مرتکب شده بود اضافه بشه.

حالا که قامت آشنا و چهره‌ زیبایی که سال‌ها قلبش رو به اسارت در آورده بود رو بعد از مدت‌ها در چند قدمیش می‌دید، به یقین رسیده بود که چانگبین و سونگمین اشتباه می‌کردند و حق همواره با خودش بوده. این مرد، با شونه‌های پهن و موهای نیمه بلند تیره‌ای که به دست بارون پاییزی خیس شده بودند و کمی دورتر ازش در حالی که سیگار رو میون انگشت‌های رنگ پریده و کشیده‌اش نگه داشته بود قدم برمی‌داشت، مینهوی خودش بود. امکان نداشت اشتباه کنه. مگر می‌شد کسی که سه سال تمام رو هر روز کنارش از خواب بیدار می‌شد به باد فراموشی بسپاره و قادر به تشخیصش نباشه؟ چان، مینهو رو حفظ بود؛ حتی اگر سالیان سال از آخرین دیدارشون بگذره.

قدم‌های مرد روبروش سرعت گرفت و چان متقابلاً سریع‌تر قدم برداشت. پشت ساختمون کلاب، از هر همهمه‌ای به دور بود و چشم‌های چان به سختی جلوی پاش رو می‌دید. سکندری‌ای که خورد باعث شد قبل از اینکه پهن زمین شه، بایسته و با حرص به بوت‌های سیاهش نگاه کنه.

این بار که نگاهش رو بالا کشید و وقتی خودش رو پشت ساختمون تنها دید، وحشت‌زده اطرافش رو از نظر گذروند. هیچکس جز خودش اونجا نبود و این موضوع موجب می‌شد ذهن درمونده چان حتی به سلامت خودش هم شک کنه. نکنه تمام مدت در حال دنبال کردن هاله‌ای از توهماتش بود؟ نکنه واقعیت نداشت؟

بارون شدت گرفته بود. چند باری دور خودش چرخید. دست‌هاش رو بالا برد و به موهای تَرِش چنگ زد. جوری موهاش رو میون انگشت‌هاش فشرده بود که می‌تونست سوزش پیاز تارهاش رو احساس کنه، اما مضطرب‌تر از این بود که اهمیت بده.

-کجایی؟ توی لعنتی درست روبروم بودی! کدوم گوری رفتی یهو؟

صداش بغض‌آلود بود. از خودش نفرت داشت. از وضعیتی که بهش دچار شده بود بیشتر.

زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتند. ناامیدی مثل هیولای خشمگینی که قصد جونش رو کرده بود، پنجه‌های سیاهش رو روی گلوش می‌فشرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Katakiuchi Where stories live. Discover now