در حالی که انگشت اشارهاش رو دور شات شیشهای که کمی پیش محتویات درونش رو سر کشیده بود حرکت میداد، نگاه جستجوگرش رو اطراف سالنی که با نور بنفش و سرخ و حروف کانجی تزئین شده بود چرخوند. پیست رقص لبریز از جوونهایی بود که با سرمستی همراه موزیک سرسامآوری که پخش میشد میرقصیدند. ابروهاش به هم گره خورده بودند و مثل تمامی دقایقی که این چند روز گذرونده بود، اضطراب داشت. به دنبال اثری از چهره آشنایی میگشت که بابتش توی اون محیط حاضر شده بود، اما خودش هم خوب میدونست که توی این شلوغی چیزی عایدش نمیشه.
یک جا نشستن کاری از پیش نمیبرد و بیهوده به نظر میرسید. دستش رو بالا آورد و بارتندر رو صدا زد. بارتندر، که مردی جوون با چهره نسبتا خشن و گردن پوشیده از تتو بود، به سمتش اومد و سرش رو خم کرد تا سفارشش رو بدونه، اما چان با کمی دست دست گفت:
-میخوام بدونم صاحب اینجا کیه؟
بارتندر، چند لحظهای در سکوت سرتاپای چان رو برانداز کرد. نزدیک شدن ابروهاش بعد از شنیدن جملهای که چان به خاطر صدای بلند موزیک تقریبا فریاد زده بود، صورتش رو خشنتر از پیش نشون میداد.
-چه فرقی برات میکنه؟
مضطربتر از پیش شد. حتی قادر نبود این اضطراب رو از چشمهای تیرهای که به بارتندر اخمآلود خیره بودند پاک کنه. احساس میکرد به ناشیانهترین حالت ممکن وارد شده و از این بابت عصبی بود.
شونه بالا انداخت و از روی صندلی پشت میز بار بلند شد.
-هیچی... هیچی... فراموشش کن.
اسکانسی از جیبش بیرون کشید و روی میز گذاشت و بعد به سرعت، در شلوغی جمعیت گم شد.
سرش رو بالا گرفت و یک بار دیگه طبقه دوم کلاب رو که از این زاویه مشخص بود، با نگاهش بررسی کرد. کمی پیش اون طبقه رو هم در جستجوی گمشدهای که یقین داشت اینجا پیداش میکنه گشته بود و حالا در نهایت عجز، احساس حماقت میکرد.
بدون اینکه نگاه خیرهاش رو از افرادی که روبروش میرقصیدند بدزده، پاکت سیگارش رو از جیب بیرون کشید و نخی میون لبهاش گذاشت. جیبهاش رو به دنبال فندکش میگشت که همون موقع، شعله لرزون فندکی دیگه به سمت سیگارش گرفته شد. سرش رو به سمت دستی که جلوش دراز شده بود چرخوند و نگاهش رو به چشمهای نیمه خمار آبی رنگی که به صورتش خیره بودند دوخت. پسر دستش رو بالاتر آورد و با بالا انداختن ابروهای روشنش به فندک اشاره زد. چان به ناچار و بدون اینکه نگاهش رو از صورت کک و مکی فرد ناشناس بگیره، سرش رو کمی جلو برد، سیگارش رو با شعله پیشکشی روشن کرد و دود رو برای چند لحظه کوتاه داخل ریههاش نگه داشت.
-میخوای صاحب اینجا رو بشناسی؟
نگاه چان پرسشگر و شکاک بود. سرش رو کمی خم کرد و گفت:
-تو از کجا میدونی من چی میخوام؟
پسر جوون، شونههای برهنهاش رو که از حلقههای وست چرمیش بیرون زده بود بالا انداخت.
-صدات رو شنیدم و حیف بود وقتی جواب سوالت دستمه نیام سراغت.
چان دست حامل سیگارش رو جلوی پسر تکون داد.
-و تو چرا برات مهمه و چرا بین این همه آدم و توی این همهمه مستقیماً حرفهای من رسیدند به گوشت؟
تغییری توی چهره خونسرد و آروم پسر چشم آبی ایجاد نشد. خودش رو کمی جلو کشید و با فاصله کمی از صورت چان گفت:
-همیشه با کسایی که میخوان کمکت کنند انقدر بداخلاقی؟
چان نیشخندی زد.
-سلام گرگ بی طمع نیست.
-و کی گفته که من دارم طمعم رو انکار میکنم.
مرد بزرگتر، بار دیگه اجزای صورت ظریف روبروش رو از نظر گذروند و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
-پس چرا چیزی که دنبالشم رو بهم نمیدی؟
-اینجا که نمیشه حرف زد! همراهم بیا.
پسر گفت و دست بزرگ و مردونه چان رو میون انگشتهای ظریفش گرفت و کشید. عبور از میون جمعیتی که توی هم میلولیدند و ترکیب رایحه ادکلنهای مختلف، الکل و عرق حضار آتش اضطراب چان رو شعلهورتر میکرد.
بالاخره از بین شونههایی که بهش برخورد میکردند، گذشتند و وارد راهپله کوچکی که کنار میز بار قرار داشت شدند. پایین رفتن از پلههای سرامیکی تیره، اونها رو به راهروی نیمه باریکی هدایت میکرد. حالا میتونست نفس تازهای بگیره، اما همچنان احساس خفگی میکرد و تا بخواد موقعیت اطرافش رو بسنجه، توسط دستی که روی کمرش قرار گرفت به داخل اتاق نسبتا بزرگی هول داده شد. حدس میزد داخل یکی از ویآیپیها باشه، اما مطمئن نبود. بر خلاف طبقه بالا، حالا در سکوتی نسبی قرار داشت. اتاق توسط نور ضعیف زرد رنگی که از نورپردازیهای اتاق ساطع میشد، روشن شده بود و چان میتونست میز بار کوچک، کاناپههای مشکی و تخت دونفرهای که گوشهای از اتاق جا خشک کرده بود رو ببینه.
مرد کوچکتر به سمت میز بار رفت و در حالی که برای جفتشون از نوشیدنی مورد علاقهاش داخل لیوانهای شیشهای میریخت، پرسید:
-اولین بارته میای کلاب؟ اینطور به نظر میرسیدی.
چان که توجهش به سمت مرد جلب شده بود جواب داد:
-نه، منتها اینجا از هر جایی که قبلا گذرم بهش خورده نفرتانگیزتره.
مرد جوون که گویا این جمله رو تعریف در نظر گرفته بود، با صدای بلند خندید و به نوشیدنی توی دستش اشاره کرد.
-همراهیم نمیکنی؟
چان با بیعلاقگی رو برگردوند و مشغول وارسی اتاق شد.
-میلی بهش ندارم.
مرد جوون شونه بالا انداخت و زیر لب گفت:
-بهت کمک میکنه این محیط نفرتانگیز رو راحتتر تحمل کنی.
چان بیحوصله خودش رو روی کاناپه مشکی رنگ درست کنار مرد رها کرد.
-چرا دست دست کردن رو تموم نمیکنی و چیزی که میخوام بشنوم رو بهم نمیگی؟
-لهجه ژاپنیت توی ذوقم میزنه!
-چون ژاپنی نیستم.
مرد چشم آبی که حالا کامل به سمت چان چرخیده بود، در حالی که گوشه لبش رو میگزید، به نیمرخ کلافهاش نیشخند زد.
-خودت هم میدونی از سر خیرخواهی فندک نگرفتم زیر سیگارت که حالا توقع داری به همین سادگی کمکت کنم.
چان که تازه یادش اومده بود سیگار خوش طعمش هنوز بین انگشتهای کشیدهاش منتظرشه و به آرومی خاکستر میشه، لبهاش رو به وصالش رسوند و ریههاش دلتنگش رو بار دیگه از عطر شرابش پر کرد.
خودش هم خوب میدونست حق با غریبهست و کی بهتر از چان این حقیقت رو که توی این دنیا هر چیزی بهایی داره درک میکرد؟
لیوان حاوی نوشیدنیش رو از بین انگشتهای مرد بیرون و محتویاتش رو یک نفس سر کشید. ابروهاش از تلخی نوشیدنی به هم گره خوردند و با صدایی که به خاطر دود سیگار بمتر شده بود پرسید:
-ازم چی میخوای؟
مرد جوون که انگار برای شنیدن این سوال لحظهشماری میکرد، بدون معطلی و صادقانه جواب داد:
-باهام بخواب.
چان ناباورانه به صورتی که تا چند دقیقه پیش جزو معصومترین چهرههایی محسوب میشد که به عمرش دیده بود نگاه کرد و عصبی خندید.
-چی؟!
با صدای بلندتری خندید.
-به نظرم بهتره بری بیرون و یه دیک بزرگ دیگه برای پر کردن اون سوراخ هرزهات پیدا کنی!
چشمهای روشن و شهوتآلود پسر، همزمان با دستش از روی سینه چان سر خوردند و دقیقا مابین پاهاش قرار گرفتند.
-ولی من مال تو رو میخوام. منو با خودت پر کن. تا اینجا...
گفت و دست آزادش رو روی شکمش کشید.
-اگر موفق بشی تا این نقطه پرم کنی، همونطوری که پاهام رو برات باز کردم، دهنم رو هم باز میکنم و چیزی که میخوای بشنوی رو بهت میگم.
چان که از لمس مرد معذب شده بود، دستش رو کنار زد و تقریبا توی صورتش فریاد کشید:
-دستهای کثیفت رو به من نزن!
کام عمیقی از سیگار میون انگشتهاش گرفت و دودش رو توی سینهاش حبس کرد. سوزش سینهاش به خاطر دود بود یا دلتنگی؟ نمیدونست. اما مطمئن بود اگر به جای این مرد، معشوقه گمشدهاش کنارش بود و این حرفها رو به زبون میآورد، بدون معطلی روی تخت میخکوبش میکرد و تا فردا جوری به فاکش میداد که تا مدتها هوس اغوا کردنش به سرش نزنه.
توی این اتاق و با مردی که خودش رو در اختیارش گذاشته بود، قادر به انجام هر کاری بود، اما باز هم خودش رو در حال فکر کردن به گمشدهاش پیدا کرد. اسم این حس چی بود و چرا حتی برای یک لحظه دست از سر مرد بیچاره برنمیداشت؟
-همه چیز توی این دنیا بهایی داره و تو حاضر به پرداخت کوچکترین چیزی نیستی؟
چان یا خیلی عاشق بود، یا خیلی دلتنگ. شاید هم از شدت عشق و دلتنگی عاجز شده بود. هر چیزی که بود، موجب شد تسلیم خواسته شخص مقابلش بشه. فک کوچیکش رو توی دستش گرفت و لب پایینش رو که فلز پیرسینگ روش برق میزد، به دندون کشید. پسر سرخوشانه از بین دود خاکستری و سفید سیگاری که از میون لبهای مرد خارج میشد، نگاهی به چشمهای تقریبا خیسش و قطره اشکی که راه خودش رو به سمت گونهاش پیدا میکرد، انداخت و گوشه بالایی لبش رو مکید. در تلاش برای همراهی مرد توی بوسه نه چندان آرومی که شروع کرده بود، چهرهاش رو در هم کشید.
-اه! تو هم مزه این سیگار شرابی کوفتی رو میدی. از این طعم متنفرم...
کلماتش لابهلای حرکتهای زبون مرد توی دهانش که گوشه به گوشهاش رو مزه میکرد، گم شد. با بیخیالی شونه بالا انداخت و انگشتهاش رو به موهای مشکی چان رسوند. بهشون چنگ زد و سرش رو بالا کشید تا فرصت نفس کشیدن پیدا کنه. حالا میتونست توی فاصله محدود، چشمهای کشیده چان رو بهتر ببینه. چشمهایی که با چند دقیقه قبل زمین تا آسمون تفاوت داشتند؛ تاریک و سرد. رنگ نگاه چان با هر لمس و پیشروی خاکستریتر میشد رو بیقرارترش میکرد.
نگاهش با گرفتن دنباله بزاق خودش که از گوشه لبهای چان آویزون بود، به خیسی شهوتانگیزی افتاد که یادآور بوسه نه چندان ملایم چند ثانیه پیش بود. گرمای عجیبی رو زیر دلش احساس میکرد و میخواست بار دیگه طعم مزخرف سیگار شرابی روی لبهای خیس و نرم روبروش رو احساس کنه.
چان اما انگار متوجه میل شدید پسر به چشیدن دوباره لبهاش شده بود. خودش رو کنار کشید و جایی کنار گوشش زمزمه کرد:
-آروم بگیر هرزه کوچولو. شروع این رابطه شاید به خواست تو بود، اما من تصمیم میگیرم چطوری و کی تمومش کنیم. حالا اسمت رو بهم بگو. کی میدونه؟ شاید قراره لازمم بشه.
-ف... فلیکس... اسمم فلیکسه.
ترس نه، بلکه احساس زبون خیس و نفس گرم چان روی لاله گوشش باعث لکنتش شده بود.
-فلیکس...
چان گفت و گاز ریزی از لاله گوشش گرفت. در حالی که دستش رو زیر تنک تاپ سفید فلیکس میبرد و قفسه سینهاش رو لمس میکرد، زبونش رو جایی روی گردنش رسوند و پوست روشنش رو میون دندونهاش گاز گرفت و مکید. وست چرمی و تنک تاپ سفید رو بدون معطلی از تنش بیرون کشید. سینه تخت پسر و تتوی نسبتاً بزرگی که درست سمت چپ قفسه سینهاش و روی قلبش قرار داشت، حالا بدون هیچ مانعی در معرض نگاه گرسنه چان بود و فلیکس با همون نگاه میتونست هجوم خون به عضوش و سخت شدنش رو احساس کنه.
چان دوباره برای فتح گردن ظریف فلیکس برگشته بود و این بار چشمهای مرد جوون روی گردن بلند چان متمرکز شد که با هر بوسه یا تحرک شاهرگش به زیبایی یک موج تکون میخورد.
حرکت زبون مرد داخل گوشش و همزمان، حس سرمای شدید روی نیپلش باعث شد ناله بیشرمانهای از میون لبهاش فرار کنه.
-اون چه کوفتی بود؟
سرش رو کمی خم کرد تا دید بهتری داشته باشه. چان تکه یخ کوچیکی که مشخصا از توی لیوان نوشیدنی برداشته بود رو بین دو انگشتش گرفته و دورانی روی نیپلش میکشید.
مرد سرش رو بالا آورد و کمرش رو صاف کرد. فلیکس احساس میکرد شکار شده و شکارچیش انگیزه کافی برای از هم دریدنش داشت. شکارچی اما، به صحنه نفسگیری که خودش خالقش بود، خیره شد؛ شاهکاری که فقط از چان برمیاومد. سینه برهنهای که از هیجان بالا و پایین میپرید، گردن ظریفی که با مارکهای ارغوانی پوشیده شده بود، موهای آشفتهای که صورتش رو پوشونده بودند، بزاقی که هنوز گوشه لب و روی لاله گوشش برق میزد، قطرات آبی که از بین انگشتهاش روی خطوط شکم پسر میچکیدند و وجودش رو به لرزه وامیداشتند و از همه مهمتر، نیپل صورتی رنگی که از شدت سرما متورم شده بود.
عضو سخت شده فلیکس پشت کمرش گواه از این بود که شکارش کاملا بیدفاعه و آماده تسخیر.
خم شد و در حالی که به مردمکهای آسمونی فلیکس نگاه میکرد، جایی نزدیک به سینهاش و در حالی که لبهاش به نوک یخزده نیپلش برخورد میکرد، زمزمهوار گفت:
-اشتباه کردی، فلیکس. طعم توئه که باعث میشه این جهنم قابل تحمل بشه، نه اون نوشیدنی کوفتی؛ شیرین، برخلاف اخلاق مزخرفت!
و زبونش رو به آرومی روی نیپل ملتهب پسر کشید. آروم مکید و سعی کرد ردپای نوشیدنی رو از روی نیپل فلیکس رو پاک کنه. فلیکس، درمونده از حرکات نامنظم زبون چان بی هوا ناله میکرد. چکیدن پریکامش و نبض دیوانهوار حفرهاش رو به خوبی احساس میکرد و همه اینها فقط با دستکاری نیپلش اتفاق افتاده بود؟ میتونست قسم بخوره که اگر فقط یهکم دیگه به گاز گرفتن و مکیدن نیپلش ادامه میداد، بدون هیچ لمس دیگهای به ارگاسم میرسید و بساط خنده و تمسخر مرد مقابلش رو فراهم میکرد، اما شانس باهاش یار بود. چرا که چان روی دو زانو نشست و لیوان نوشیدنیش رو بار دیگه پر کرد. در حالی که به آرومی مایع داخل لیوان رو مزه مزه میکرد، شلوار جین پسر رو پایین کشید. جرعه آخر رو که سر کشید، یخ توی لیوان رو بین لبهاش گرفت، روی شکارش خیمه زد و لبهای نیمه بازش رو روی گونههای سرخ فلیکس کشید. با آرامش بیشتری پایین پایین میرفت و نقاط بیشتری از بدن ناآروم فلیکس رو با یخ جا خشک کرده بین لبهاش لمس میکرد. بعد هم با بیخیالی به نفسهای گرمش اجازه قدم زدن در مسیر یخزده رو میداد. این جسم پر نیاز فلیکس بود که با این گرم و سرد شدنها ترک میخورد و در هم میشکست. دردی که توی عضوش پیچیده بود، روانش رو بازیچه دست خودش میکرد، اما چان، همچنان با آرامش به سمت پایین تنهاش پیشروی میکرد. یخ تقریبا ذوب شده و تنها تکه کوچیکی ازش باقی مونده بود. با حس سردی روی عضوش خودش رو جمع کرد، اما زور چان به تقلاهاش میچربید و حرکات بیقرارش رو خنثی میکرد و حالا که پاهاش روی شونههای مرد قرار داشت، از حس عجیبی که پایین تنهاش رو در بر گرفته بود، به خود میپیچید.
-ب... بسه... تمومش کن! با توام! بذارش داخلم...
چان با اخم ساختگی پاهاش رو بالا کشید و به کمک دستهاش حفره کوچک پسر رو باز کرد. تکه یخ میون لبهاش رو با زبون داخل مقعدش هول داد و مطمئن شد که فلیکس نتونه تا قبل از ذوب شدن کامل خارجش کنه. حس سرمای یخ و بعد زبون داغ چان و شاید نوشیدنی چند دقیقه پیش موجب شده بود سردرد بگیره. یقین داشت اگر چان حرکت دادن زبونش رو متوقف نکنه، کام شدنش به ثانیه هم نمیکشه. اما مرد انگار قسم خورده بود که توی خماری نگهش داره، چرا که زبونش رو بیرون کشید و با پوزخندی که روی لبهاش نقش بسته بود گفت:
-و کی گفته پسرای بد حق کام شدن دارن؟
موجود بیقرار زیرش، پوزخندش رو به خندهاش کشدار تبدیل کرد.
-از بچههای بیتربیت متنفرم. تو هم به اندازه کافی روی اعصابم دویدی. پس بهتره برای چیزی که میخوای خواهش کنی. بگو لطفا!
فلیکس از تحقیر نشسته توی چشمهایی که بهش خیره بودند در حال ذوب شدن بود. تا اون لحظه، هیچوقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و حتی نمیتونست این حقیقت رو که میون اون دستها مثل اسباببازیای بی اختیار به نظر میاد رو انکار کنه. طاقتش طاق شده بود و احتیاج داشت هر چه سریعتر به چیزی که میخواد برسه. پس معطل نکرد و نالید:
-ل... لطفا! لطفا بذارش داخلم... دیگه نمیتونم تحمل کنم. خیلی درد داره! خواهش میکنم پرم کن.
چان در حالی که با رضایت به صورت نیازمند فلیکس نگاه میکرد، شلوار و باکسرش رو از تن خارج کرد. عضو سخت شدهاش رو روی سوراخ نبضدار پسر کشید و گفت:
-آفرین پسر خوب! حالا میتونی جایزهات رو داشته باشی.
گفت و با یک ضرب، تمام عضوش رو داخل حفره پسر فرو کرد. بدن فلیکس در حال فروپاشی بود. تن شوکزدهاش بر اثر ورود عضو مرد داخلش و کام شدن ناگهانی میلرزید. نفس نفس میزد. بدن برهنهاش زیر نور ملایم اتاق میدرخشید و چان میتونست پر شدن چشمهاش رو به وضوح ببینه.
-بهم نگو جا زدی و خسته شدی. این تازه شروعش بود.
گفت و عضوش رو تا نصفه بیرون کشید. فلیکس که احساس خوبی نسبت به خالی شدن یک باره حفرهاش نداشت، دستش رو روی خیسی شکمش کشید و نالهوار گفت:
-نه! درش نیار! حرکت نکن من تازه اوم...
با شروع ضربات عمیق اما آروم چان، کلمات توی دهنش ماسیدند. دردناک اما لذتبخش بود. چان دقیقا میدونست باید کدوم نقطه رو هدف بگیره تا شاهد پیچ و تاب حاصل از شهوت بدن مرد زیر تنش باشه.
-این همون چیزیه که میخواستی؛ درست نمیگم؟ انقدر برای به فاک رفتن لهله میزنی که به هر بهونهای بخوای پاهات رو باز کنی.
فلیکس با وجود نالههای بلندی که بیاختیار از میون لبهای نیمه بازش خارج میشدند و چشمهایی که تار میدیدند، توانایی واکنش دادن به حرفهای مرد رو نداشت.
چان دستهاش رو زیر کمرش حلقه و بدون اینکه عضوش رو از پسر خارج کنه، تن لرزونش رو از روی کاناپه بلند کرد. فلیکس از ترس زمین خوردن به شونههای پهن چان چنگ زد، اما دستهاش بیجونتر از این حرفها بودند.
چان با چند قدم بلند، خودش رو به تخت رسوند و جسم برهنه و بیحفاظ فلیکس رو روی تشک پرت کرد. پسر موهای بلند و لخت سیاهش رو از صورتش کنار زد تا حرکت بعدی مرد رو پیشبینی کنه، اما تا به خودش بجنبه چان مجبورش کرده بود روی زمین زانو بزنه و شکمش رو روی تخت قرار بده. مرد بار دیگه عضوش رو داخل حفره پسر فرو کرد و باعث شد فلیکس در حالی که ملحفه سفید رنگ رو میون انگشتهاش میفشرد، صدای جیغش رو توی تشک خفه کنه. با هر ضربه به جلو پرتاب میشد و زیر دلش به هم میپیچید. عضوش دوباره سخت شده بود. به نظرش میاومد که مرد قصد بیرون کشیدن جون از تنش رو داره. اگر میگفت از این وضعیت ناراضیه، دروغ گفته بود. بعد از مدتها، این اولین "غریبهای" بود که شهوت طلبی همیشگی توی روحش رو ارضا میکرد.
موهای آشفتهاش میون انگشتهای چان اسیر شدند و مجبور شد سرش رو بالا بگیره. چیزی تا به ارگاسم رسیدن دوبارهاش باقی نمونده بود. زانوهاش به سوزش افتاده بودند و پاهاش هر دقیقه بیجونتر از دقیقه پیش به نظر میرسیدند.
–ادامه بده... چیزی نمونده... محکمتر...
چان به حرکاتش سرعت بخشید. چیزی طول نکشید که پسر بار دیگه به لرزش افتاد و در حالی که با صدای بلند و از سر لذت ناله سر میداد، لغزیدن مایع گرمی که از عضوش روی پاهاش پاشیده بودند رو احساس کرد. چان از سرعت عقب و جلو کردن کمرش کم نکرد. فلیکس به زحمت نفس میکشید و میخواست خودش رو از زیر مرد بیرون بکشه، اما بیحالتر از این حرفها بود. صدای نالههای از ته گلوی چان که هر لحظه بلندتر از پیش میشد، توی گوشهاش میپیچید و وقتی مرد عضوش رو برای بار آخر داخلش کوبید، گرمای مایعی که سوراخش رو پر کرده بود باعث شد آهی از سر لذت بکشه و صورتش رو بار دیگه داخل تشک فرو کنه. عضو مرد از حفرهاش بیرون کشیده شد و قادر بود لغزیدن مایعی که از سوراخش پایین میچکید و روی پوستش قدم میزد رو احساس کنه. خودش رو روی تخت کشید و چشمهاش رو بست. به چیزی که برای امشب احتیاج داشت رسیده بود و حالا در حالی که نفسهاش هنوز میلرزیدن، خمار و خوابآلود بود.
چان کنارش روی تخت افتاد. بعد از یک سال، این اولین باری بود که سکس میکرد. ذهنش از هر چیزی جز تصویر معشوقه گمشدهاش خالی بود. مرد نحیفی که کمی پیش زیرش میلرزید، گوشهای از تخت توی خودش جمع شده بود و موهای سیاهش تصویر چهره زیباش رو از چان پنهان میکرد.
بعد از گذشت چند دقیقه که موفق به منظم کردن نفسهاش شد، گفت:
-حالا که سوراخ لعنتیت رو پر کردم به نفعته دهنت رو باز کنی و به سوالهایی که میپرسم جواب بدی.
جوابی نگرفت و این موضوع موجب شد اخم راهش رو به پیشونیش پیدا کنه.
-هی! با توام!
جلو رفت و با تردید تارهای تیره موهای پسر رو از روی صورتش کنار زد. فلیکس به همین سرعت به خواب رفته بود.
YOU ARE READING
Katakiuchi
Fanfiction› COUPLE : ChanHo, MinLix, ChanLix › GENRE : Crime, Mystery, Smut, Dark Romance › Author : Kaeya گمون میکرد گم شدن مینهو وحشتناکترین فاجعهای باشه که تو زندگیش رخ داده. قسم خورد حتی اگه یک روز هم از زندگیش باقی مونده باشه، اون رو صرف پیدا کردن م...