Part 3

13 6 0
                                    

چان توانایی بیرون کشیدن پسر از خواب عمیقی که بهش دچار شده بود رو نداشت؛ پس در کمال ناچاری خودش هم بدون اینکه لباس‌هاش رو بپوشه، گوشه‌ای از تخت به کمر دراز کشید و در حالی که به سقف خیره بود، ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت.

نوشیدنی‌ای که نوشیده و چیزهایی که تا چند دقیقه پیش از سر گذرونده بود، گیجش کرده و موجب گرم شدن چشم‌هاش شده بودند. نمی‌دونست چقدر دیگه توی اون حالت موند، اما چیز زیادی طول نکشید که سنگینی سرش بهش غلبه کرد و چشم‌هاش رو بست. حالتی که تجربه می‌کرد، چیزی بین خواب و بیداری بود. چشم‌هاش جایی رو نمی‌دیدند و بدنش کرخت و کسل بود، اما می‌تونست صداهای اطرافش رو به وضوح بشنوه. به طوری که متوجه باز شدن آروم در اتاق شد، اما صدای پایی احساس نمی‌کرد. می‌دونست که کسی وارد شده، اما چرا قدم‌هاش چنین بی‌صدا بودند؟ کسی انگار پلک‌های سنگینش رو به هم دوخته بود. می‌تونست تکون خوردن تختی که روش قرار داشت رو احساس کنه.

پلک‌هاش رو به زحمت از هم فاصله داد و موفق شد قامت سیاه‌پوش و شونه‌های پهن مردی رو که روی تخت خم شده و در حال پوشوندن لباس‌های فلیکس به تن عریانش بود، ببینه. تار می‌دید. چند بار به سختی پلک زد تا بتونه به تصویر روبروش وضوح ببخشه.

مرد سیاه‌پوش، یک دستش رو زیر زانوهای پسر حلقه و دست دیگه‌اش رو پشت کمرش پیچید و تن غرق در خوابش رو با یک حرکت از روی تخت بلند کرد. قدم‌های بی‌صدا و سریعش رو به سمت در برداشت، اما قبل از اینکه بتونه خارج شه، صدای دورگه چان در جا میخکوبش کرد.
-هی! صبر کن!

مرد، سرش رو به طرف چان چرخوند، اما صورتش پشت ماسک سیاه پنهان شده بود. با صدای آروم و لحنی سرمازده گفت:
-سریع‌تر از اینجا برو و هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کن.

این صدا، به گوش چان آشنا بود. این صدا، صدایی بود که به وجودش لرزه می‌انداخت و باعث یخ زدن روحش می‌شد. می‌تونست تند شدن ضربان قلبش و سیخ شدن موهای تنش رو احساس کنه. روی تخت نیم‌خیز شد و بار دیگه از مرد خواست صبر کنه، اما تا به خودش بجنبه، سیاه‌پوش در حالی که جسم پسر رو در آغوش داشت، از اتاق دور شد.

به هر مشقتی که شده بود، تن برهنه‌اش رو از روی تخت کند و تلوتلوخوران به سمت لباس‌هاش که هر کدوم گوشه‌ای از زمین افتاده بودند رفت. به پیرهنش چنگ زد و در حالی که از شدت هول‌زدگی نمی‌تونست دستش رو درست توی آستینش فرو ببره، با درموندگی نالید:
-لعنتی! لعنتی!

می‌دونست دیر شده و می‎‌دونست قرار نیست به موقع به مرد برسه. اون‌ها احتمالا تا حالا از ساختمون کلاب خارج شده بودند. صدای آشنای مرد توی سرش زنگ می‌زد و نفس‌های هیجان‌زده و مضطربش رو به لرزه وامی‌داشت. با حرص و با دست‌هایی که از شدت اضطراب و عصبانیت می‌لرزیدند، لیوان شیشه‌ای روی میز رو به سمت دیوار پرتاب کرد و فریاد کشید:
-لعنت بهت چان! احمق! احمق!

Katakiuchi Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon