2

14 3 0
                                    


یوبین از ماشین پیاده شد و در و محکم کوبید . باد سرد سر ظهر هم نمیتونست خشمش و کم کنه با عصبانیتی که از چشماش می‌بارید خودش و به دفتر رییس که طبقه چهارم بود رسوند‌.
جایی که چند نفر دور هم جمع شده بودن و رییس هم مشغول خوش و بش با اونا بود.
انگار نه انگار که تنها عضوی که برای یه پرونده دستشون بود از بین رفته بود و اونا دیگه هیچ راهی برای پیدا کردن اون پرونده نداشتن.

یوبین با اخمی که از صورتش نمی‌رفت و مشت هایی که باز نمیشد احترام گذاشت و رییسش اجازه داده وارد بحث بشه.
آقای لیم اوک سو رییس یوبین که مرد خوش خنده و بشاشی بود بدون نگاه کردن به دختر گفت: می‌دونم میخوای راجب این حرف بزنی که چطور همچین مدرکی گم شده اما متاسفانه بعضی ها تازه کار بودن و این اتفاق افتاده، دیگه ولش کن یوبین بیخیالش شو، کارای مهم تر داریم.

یوبین که دیگه نمیتونست ناراحتیش و تو خودش نگه داره و دیدن خوش و بش اون چند نفر حسابی عصبیش کرده بود گفت: متاسفم که این و میگم قربان ، اما اون نفر حالا ممکنه دیگه هیچوقت پیدا نشه و ممکنه بخاطر سهل انگاری ما بمیره.

یکی از سرهنگ های اون جمع که مقابل لیم اوک سو نشسته بود و ورق های پاستور رو بر میزد گفت: تو نمیتونی همه رو از مردن نجات بدی دختر! این و خیلی بعدا میفهمی!

همه خندیدن و صدای خنده هاشون فقط باعث میشد از این شغل متنفر بشه، متنفر بشه از اینکه اون هم پلیسه و ممکنه یک روز مثل اینا بشینه تو اتاقش از زندگیش لذت ببره و بقیه دیگه براش مهم نباشن.
ناامید و خسته به سمت اتاقش رفت که طبقه پایین تر بود و اونجا یه نامه روی میز دید.
نامه ای عجیب !
پاکتی قرمز رنگ!

وقتی پاکت و با دقت باز کرد نامه ای رو دید که پایین برگه رو ، کسی بوسیده بود و رنگ رژ قرمزش مونده بود.

یوبین شروع به خوندن نامه کرد: این بار یه چیز بهتر بهت نشون میدم، به شرطی که دوباره از دستش ندی یوبین شی
253478

یوبین چند بار نامه رو خوند تا چیزی بفهمه اما اون اعداد براش بی معنی بود.

مینگی که مثل همیشه عصبی بود و موهاش و با دست مرتب میکرد وارد اتاق دوستش شد و گفت: معلوم نیست این مرتیکه چشه ،فقط میخواستم کمکش کنم اما انگار حرف تو کله اش نمیره.

یوبین نامه رو بست و بدون اینکه اون و پنهان کنه گفت: کدوم مرتیکه ؟

مینگی چشماش و تو حدقه چرخوند و گفت: جناب جونگ یونهو.

یوبین که فکری به سرش زده بود گفت: مینگیا خیلی وقته با هم مشروب نخوردیم ، امشب میای خونه من؟

مینگی روی صندلی نشست و گفت: اگه غذای مورد علاقم باشه میام.
یوبین با لبخند سر تکون داد و گفت: پس بعد کار بریم.


مینگی به محض اینکه وارد خونه شد به سمت گاهیون رفت و دختر و بغل کرد.
قبلا خیلی بیشتر عادت داشت بهشون سر بزنه اما این چند وقت کارشون بیشتر شده بود و کمتر مهلت تفریح داشتن.

red lips ( Dayun DC )Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon