*سوم شخص*_ این روزا به نظر خوشحال تر میای یونگی!
_ خب که چی؟ خوشحالی که گناه نیست! هست؟
جواب تندی که داد باعث شد دکتر کیم لبخندی بزنه. با صدای پر آرامشی گفت:
_ آروم باش پسر، من که چیزی نگفتم! اتفاقا خیلیم خوشحالم که داری روز به روز بهتر میشی!
یونگی شونه ای بالا انداخت. درحالی که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود بی قرار پرسید:
_ معاینم تموم شد؟ حالا میتونم برم؟ یه مهمون دارم که حتما باید بش برسم نامجون شی!
نامجون با همون لبخند سری تکون داد و درحالی که نسخه پسر رو مینوشت گفت:
_ حتما! فقط برات یسری دارو نوشتم که باید بخوریشون، اوکی؟
سری تکون داد و از جاش بلند شد. نسخه توی دست دکتر گرفت و بعد از تشکر کردن، با یه لبخند بزرگ از اون اتاق خارج شد.
باید توی خونهی خاکستریش منتظر اومدن پسر آبیش میشد!بعد از خارج شدنش از اتاق، لبخند از روی لبای دکتر محو شد. دوباره به گزارشی که بر اساس عکس برداری انجام شده از سر یونگی نوشته شده بود نگاه کرد و زمزمه کرد:
_ به نظر میاد واقعا همه چیز رو فراموش کرده! اما سوال اینه که، این فراموشی یه موهبته یا یه نفرین؟
********************
_ گفت " میبینی چه شب ساکتی است؟ انگار هیچکس در دنیا نیست، یا شاید، من در دنیای هیچکس نیستم. برای همین است که هيچوقت نباید زندگى را جدى گرفت، چون در آخر، کسی که زنده بیرون میآید، هیچکس است... " و پایان!
_ واو، این کتاب...
_ محشر بود!
هوسوک حرفش رو کامل کرد و یونگی سری برای تایید تکون داد.
در حقیقت، نه تنها کتاب، بلکه همهچیز به طرز عجیبی محشر بود.
باد خنکی که بخاطر توی حیاط نشستنشون صورتشون رو نوازش میکرد، لیوان های خالی از شیرکاکائویی که ذهنشون رو گرم میکرد، و البته که صدای پسری که براش اون کتاب رو میخوند!یونگی حاضر بود قسم بخوره که قبلا صد ها هزار بار این کتاب رو خونده، اما هیچوقت به اندازه الان، براش زیبا و جذاب نبوده!
_ آبی ، سفید یا مشکی؟ کدومش آرامش بخش تره هوسوک؟
از اونجایی که کتاب خونده شده درباره فردی بود که مردم رو بر اساس رنگ ها میشناخت پرسید و پسر برای جواب کمی مکث کرد.
_ آبی، سفید یا مشکی...آبی، سفید یا مشکی؟ نمیدونم، ولی بیشتر مردم میگن سفید! شاید چون رنگ پاکیه؟ نظر تو چیه؟
پسر کوتاه تر لبخندی زد.
_ من میگم آبی...
کتاب رو دوباره توی دستش گرفت و کمی ورق زد. در همون حال توضیح داد:
_ چند روز پیش راجبش تحقیق کردم! از نظر روان شناس ها آبی رنگ افسردگیه...اما از نظر من؟ آبی فقط پُر از احساساته!
یعنی اینکه وقتی که شاد باشی، آبی رو هم یه رنگ شاد میبینی...درست مثل برخورد موج های دریا به پاهای برهنت! همونقدر آروم و قشنگ!
اما کافیه که غمگین باشی...اون موقع است که آبی رو مثل قطرات بارون میبینی؛ بارونی که جای اشک هات رو از روی صورتت میشوره! مثل یه فیلم تراژدی!
یه زمان هایی هم هست که تو هیچ حسی نداری؛ نه شادی و نه غمگین...فقط یک پوچی مطلق!
اون موقع است که آبی درست مثل یه مکعب تو خالی دورت رو میگیره و از تمام دنیا دورت میکنه...
جالب نیست؟
اینکه آبی اینقدر پر از احساساته؟هوسوک فکر کرد. تک تک چیز هایی که یونگی گفته بود رو تصور کرد. موج های دریا، قطرات بارون و مکعب آبی!
لعنتی، واقعا حق با یونگی بود!با چشم های درشت شده جواب داد:
_ دیدگاهت به طرز شگفت آوری واقعی به نظر میرسه. اما چطور اینقدر راجب رنگ ها توصیف های قشنگ داری؟ تو که همه چیز رو خاکستری میبینی یونگ...
و بالاخره، سوالی که یونگی خیلی وقت بود منتظرش بود!
بی توجه به کثیف شدن لباساش روی زمین حیاط دراز کشید و دست هاش رو پشت سرش گذاشت. با لبخند کوچیکی جواب داد:
_ اینکه الان دنیا رو خاکستری میبینم، دلیل بر این نیست که قبلا هم همه چیز رو خاکستری میدیدم!
_ پس...
_ یه تصادف...چیزی بود که رنگ ها رو ازم گرفت!
البته تا اینکه تو پیدات شد و دوباره زندگیم به خودش رنگی جز خاکستری دید. رنگ آبی!
محضر آرامش و در عین حال افسردگی!
خیلی جالب نیست؟هوسوک هم کنارش دراز کشید. با این تفاوت که به جای کمر، روی پهلو بود و نگاهش خیره یونگی شده بود.
_ صادقانه، امیدوارم بخشی از آرامش برای تو بوده باشم نه افسردگی!
یونگی هم روی پهلو برگشت.
چشم های دود گرفتش چشم های قهوه ای پسر رو نشونه گرفته بودن و تپش های قلبش سینه بیچارش رو._ اونوقت اگه بگم آرامشم باشی، چکار میکنی؟
لبخند بزرگی روی لب های هوسوک نشست. دستی که زیر سرش نبود رو پشت سر یونگی گذاشت و قبل از بوسیدن لباش زمزمه کرد:
_ میشم قلم آبی رنگی که رنگین کمان میکشه روی دفتر زندگیت!
لب هاشون روی هم برای چند ثانیه سر خوردن، و بعد زمزمه های دوست دارم بود که توی اون خونه میپيچيد.
همچی خوب بود، تا اینکه همسایه بغلی یونگی، از پنجره دید که کسی غیر از خود یونگی توی حیاط خونه وجود نداره...
اون از طرف دکتر کیم مأمور شده بود که اخبار یونگی رو بهش بگه. واقعا باید اینکار رو میکرد؟
**************
ای وای من:)
دیدید چیشد؟
پسر آبی قصمون یه توهم توی ذهن یونگی در اومد:]راستی، فقط یه پارت دیگه مونده.
دوست دارید حدس بزنید که چه اتفاقی میتونه بیوفته؟:)
YOU ARE READING
Grey city
Short Story"شهر خاکستری" (Completed) Couple: Sope Summary: _ صادقانه، امیدوارم بخشی از آرامش برای تو بوده باشم نه افسردگی! یونگی هم روی پهلو برگشت. چشم های دود گرفتش چشم های قهوه ای پسر رو نشونه گرفته بودن و تپش های قلبش سینه بیچارش رو. _ اونوقت اگه بگم آرام...