از وقتی که یادم میاد، همه جا خاکستری بود!
همه آدما، همه خونه ها، همه ماشین ها، همه لباس ها...
همه خاکستری بودن!شهر من، شهر خاکستری بود و این شهر، خیلی وقت بود که رنگ دیگهای رو به خودش نگرفته بود.
و حالا چی میدیدم؟
یه پسر آبی؟
یه پسر که نه تنها لباس هاش، بلکه خودش هم رنگی رنگی بود؟
غیرممکن بود!_ دارم توهم میزنم...درسته؟
با صدای آرومی میپرسم و اون پسر، دوباره میخنده!
_ شاید! کی میدونه؟
یه تیکه مثلثی شکل رو از داخل جعبهی توی دستش در میاره و میپرسه:
_ به هرحال، توهم باشم یا نباشم، تو دلت پیتزا نمیخواد؟
حق با اون بود!
توهم بودن یا نبودن اون، چه فرقی برای من داشت؟
من خودم هم تو ذهن خودم توهمی بیش نبودم!دستم رو جلو بردم و به چشم هاش نگاه کردم. برق میزدن!
یجور برق شوق که خیلی وقت بود رنگی به چشم هام نزده بودن...اون تیکه مثلثی شکل رو گرفتم و قبل از اینکه تردید جلوم رو بگیره، کامل داخل دهنم بردمش و شروع به جویدنش کردم.
خوشمزه بود!
مزش آشنا بود و ذهن من برای یادآوری خاطرات این مزه آشنا، زیادی خسته بود!پسرِ رنگی سرش رو کج کرد و آروم خندید.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_ کصخلی؟ به چی میخندی؟
پسر دستش رو جلوی دهنش گرفت و درحالی که بلند تر میخندید جواب داد:
_ ببخشید ببخشید! فقط با لپای پر زیادی بانمک شدی!
"فقط با لپای پر زیادی بانمک شدی!"
چشم هام درشت شد.
صدای توی ذهنم چطور همون چیزی رو گفت که اون پسر گفت؟
چه اتفاقی داشت میافتاد؟ذهنم تازه داشت تحلیل میکرد چه اتفاقی افتاده...
یه پسر رنگی؟
هماهنگی صدای ذهنم با فردی که وجود خارجی داره؟
منطقی نیست!"چی تو زندگی تو منطقی بوده که این باشه یونگی؟"
دوباره، حق با صدای توی سرم بود.
بیخیال شدم. به جویدن پیتزام ادامه دادم و پاهایی که از پل آویزون شده بودن رو جلو عقب کردم.مدت زیادی گذشت. هر دفعه که یه تیکه از پیتزا رو تموم میکردم اون پسر به من یه تیکه دیگه میداد و خودش هم همزمان با من سهمش رو میخورد.
وسطای خوردن به ذهنم رسید که چقدر جای کوکاکولا خالیه و اون پسر انگار که فکرم رو خونده باشه، از توی کیفی که برای من جادویی به نظر میرسید دو تا بطری قرمز رنگ در اورد و با اون لبخند قلبی شکل بهم هدیه داد.همه چیز عالی به نظر میرسید.
آسمون تاریک بود، ماه میدرخشید، ماشین ها محو شده بودن، تیکه های پیتزا زیاد بود، کوکاکولا سرد بود، بینمون سکوت برقرار بود و تنها صدای جیرجیرکی که اون اطراف بود به گوش میرسید.حال من خوب بود!
این چیز ها رو دوست داشتم!
درواقع چیز های کوچیک هم تونسته بود حال من رو خوب کنه!
باید یادم بمونه که بعدا حتما بتونم از این پسر آبی رنگ تشکر کنم!با دیدن صفحه گوشیم که ساعت سه و هفده دقیقه صبح رو نشون میداد چشم هام درشت شد. زمان کی تونست اینقدر تند بگذره؟
دست هام رو بهم مالوندم و از جام بلند شدم. اون پسر هم همزمان با من بلند شد و رو به روم ایستاد.
"باید ازش تشکر کنم!"
دست هام رو توی جیب سویشرتم فرو بردم و آهی کشیدم که بخاطر سردی هوا، به صورت بخار دیده شد. همین طور که با نوک کفشم با خورده سنگ های روی پل بازی میکردم آروم گفتم:
_ بابت شریک شدن پیتزات با خودم ممنونم و قصد دارم برای جبران یه بستنی مهمونت کنم. فکرش هم نکن که رد کنی و من رو مجبور کنی تا آخر عمر حال خوب دو ساعتیم رو مدیونت بدونم. اوکی؟
چند ثانیه گذشت و صدای هیچ جوابی به گوشم نرسید. اخم کردم. اون داره من رو مسخرهی خودش میکنه؟
"کی مسخرت کرد حالا؟"
سرم رو بلند کردم تا به صدای توی ذهنم بفهمونم کی اینکار رو کرده، اما صحنه ای که دیدم...
زیبا بود!
اون صحنه خیلی زیبا بود!پسر آبی سرش رو کج کرده بود و باعث شده بود چتری های قهوه ای رنگش روی پیشونیش بشینن، چشم های عسلیش به طرز شگفت آوری برق میزدن و لبخند بزرگش زیباترین انحنای هستی رو نشونم میداد.
چطور بود که اون انحنا شبیه یه قلب آشنا به نظر میرسید؟
ساکت نه...خفه شده بودم! لب هام روی هم فشار دادم و سعی کردم لرزششون متوقف کنم. قلبم خودش رو به در و دیوار میکوبوند و چشم های خیسم مدام از اشک پر و خالی میشد.
نتونستم طاقت بیارم!
لرزش لب هام به هق هق های بلند تبدیل شد و زانو هام خم شد. صورتم از اشک خیس شد و کف دستم با آسفالت زخم شد.درد داشت!
اون زخم ها نه...اون چهره زیبا بود که درد داشت!پسر هول شده بود و کنار من روی زمین نشسته بود. تند تند برای چیزی که حتی نمیدونست چیه معذرت خواهی میکرد و میگفت که دعوتم رو قبول میکنه تا فقط گریه نکنم.
وقتی دید فایده ای نداره، بغلم کرد. بغلش بوی بلوبری های تازه رو میداد.
انگار که تمام زندگیم به اون پسر آبی وصل باشه به لباسش چنگ زدم و بیشتر زجه زدم. بلند گریه میکردم و حتی نمیدونستم چرا؟ من فقط یه لحظه حس کردم که مویرگ های قلبم پاره شد و از هم پاشید. حس کردم خونی که به معنای درد بود جلوی چشم هام رو گرفت و سیل محکمی از اشک ها به بدنم برخورد کرد.
چه بلایی سرم اومده بود؟
******************
سلام قشنگام، خوب هستید؟
اینم از پارت امروز.خیلی خوشگل و ناناز نیستن کاپلمون؟
امیدوارم دوسش داشته باشید♡
ESTÁS LEYENDO
Grey city
Historia Corta"شهر خاکستری" (Completed) Couple: Sope Summary: _ صادقانه، امیدوارم بخشی از آرامش برای تو بوده باشم نه افسردگی! یونگی هم روی پهلو برگشت. چشم های دود گرفتش چشم های قهوه ای پسر رو نشونه گرفته بودن و تپش های قلبش سینه بیچارش رو. _ اونوقت اگه بگم آرام...