خائن.¹

41 6 3
                                    

احساسات قوی ترین و ضعیف کننده ترین چیز توی دنیا هستند. به یک آن لبخند روی لب میارند و لحظه ای بعد از خشم و درد نفس میبرند.
سونگچول وقتی روی تخت بیمارستان چشم باز کرد، یه نگاه به مادرش روی صندلی کنار تخت و وضعیت خودش کافی بود تا بفهمه چقدر همه چیز از اول اشتباه بوده. لبخند ها و شوخی ها، زیبایی غیر قابل لمسی که تونست بدون هیچ تلاشی بدست بیاره.
خوشحالی که حس میکرد ازش لبریزه، در آخر نفس هاش رو برید.
شاید به همین دلیل بود که با درد روی چونه و پشت سرش که اجازه نمیداد تکون بخوره سخت به گریه افتاد و دست شکسته اش رو هر طور بود به مادرش رسوند.
بغض با تمام قدرت به گلوی گرفته اش فشار می آورد و نفس نصفه و نیمه اش رو میبرید.
صدا های داخل سرش که بلند زمزمه میکردن چقدر ابله بوده اجازه نمیدادن صدای دیگه ای رو بشنوه. سرش از افکار و پازل هایی که دونه به دونه کنار هم چیده میشدن بیشتر درد میگرفت.
دیگه مطمئن نبود چقدر از لحظاتی که با پسر بی وفایی که قلبش رو خرد کرده گذروند واقعی بودن.

آرزو و رویا ادغام احمقانه ای داشتند. به طوری که اگه ازش میپرسیدن نمیتونست بگه تا کجا رویا و تا چه زمانی آرزو بوده.

حتی نمیدونست مادرش کی از جا بلند شد و تن دردناکش رو به آغوش کشید اما این مسئله باعث بیشتر شدن گریه اش شده بود.

از لحاظ روانشناسی، مرد ها در سنین نوجوانی نبض احساساتشون از پونزده درصد به صد یا حتی بیشتر میرسه، این دلیل محکم و منطقی برای کور بودن و به دنبال عشق دویدن حساب نمیشه ولی میتونه فقط کمی، فقط کمی درد کشنده ی داخل سرش و سرزنش های ذهنش رو کمتر کنه.
احمق بودم.

بعد از اون روز هیچ چیز خلا زندگیش رو پر نکرد. رابطه های چند روزه و یک شبه، پارتی هایی که سونگچول فقط نیمی رو به یاد میاره و احساساتی که هیچوقت دوباره جوونه نزدن.
کافی نیست. دیگه هیچی کافی نیست، آخرین باری که تا این حد چیزی رو خواسته و تونسته بدستش بیاره رو یادش نمیاد. آخرین باری که جلوی احساساتش به زانو در اومده باشه و فقط با قلبش تصمیم بگیره، آخرین باری که اینطور طعم گس شکست تا مدت ها توی دهنش مونده باشه، دقیقا زیر زبونش.

فرقی نداره چه موفقیت دیگه ای کسب کنه، رتبه ی اول دانشکده، رتبه ی اول مسابقات ورزشی، نفر اول لیست استخدام، بهترین دانش یار تزئین جواهرات، اولین رئیس بخش جواهرات شرکت asc.
هر چقدر به اوج نزدیک تر میشد، بیشتر میفهمید چقدر باخته.
تا مدتی خشم و عذابی که میکشید به سمتی سوقش میداد تا انتقام بگیره. تا باعث بشه پسری که تمام وجودش رو تصاحب کرده فقط کمی احساسی که داره رو تجربه کنه. درد بکشه، زخم بخوره و گریه کنه. شاید به همین دلیل بود که اولین کریسمس بعد از قبول شدن توی دانشگاه، عکس های خودش و دوست دخترش رو به اشتباه عمدی برای خونه ی مادربزرگ جونگهان فرستاد.
تنها جایی که آدرسش رو داشت، تنها فردی که به عنوان خانواده ی جونگهان میشناخت.
اما زیاد طول نکشید تا بفهمه چقدر کارش بچگانه بوده. طرف مقابلش هیچ احساسی نداشت که بخواد براش مهم باشه سونگچول کجاست و چیکار میکنه.
یادش هست که دقیقا همون روز نزدیک به نیمه های شب تماسی دریافت کرد که نتونست پاسخ بده. ولی سرشماره باعث شد کمی قلب بی قرارش دوباره حرکت کنه.  وقتی با شماره تماس گرفت صدای بچگانه ای جوابش رو داد و عذر خواهی کرد که اشتباهاً زنگ زده‌.
شاید سونگچول چند بار دیگه هم تلاش کرد. از فرستادن کتاب های درسی برای کنکور سراسری به روستا تا اطلاعیه هایی که فکر میکرد پسر عمرا دست رد بهشون بزنه‌.
ولی سال دوم دانشگاه، فهمید دیگه ورقی برای رو کردن نداره. بیخیال تلاش شد، اما احساسات قوی که برای پسر داشت هیچوقت ناپدید نشدن. سخت و قوی ایستادن و هر بار بهش یاد آوری میکردن انتخاب فرد دیگه و شروع رابطه ی جدید فقط زندگی بقیه رو از بین میبره.
البته بهترین دوستایی که پیدا کرد از روابطی بود که دوامی نداشتن.
تقصیر بقیه نبود که سونگچول قلبی نداشت تا به فرد دیگه ای تقدیم کنه، ولی پافشاری روی خواسته هاشون واقعا بیش از حد بود.
"جونگین." سونگچول با کلافگی به فرد پشت در خیره شد. این سومین بار توی هفته بود که پسر رو به روش مست خودش رو به در آپارتمانش میرسوند.
"سلام عشقم. میتونم بیام تو؟" کشیده و با لبخندی که نشون از بی حواسی و مستیش میداد و گفت و پلک های کشیده اش رو وقتی خودش رو تو آغوش سونگچول رها کرد بست.
سونگچول میتونست بینی پسر که روی گردنش کشیده میشه رو حس کنه. بجز حس قلقلکی که روی پوستش میپیچید هیچ حسی نداشت.
جونگین کمی ازش کوتاه تر بود، با موهای نیمه بلند و مشکی که داشت جذاب تر و زیبا تر حتی به نظر میرسید. چشم های کشیده اش قهوه ای  و خمار بودن و لب های باریکش بدون هیچ تلاشی صورتی رنگ بودن.
در یک کلمه زیبا و جذاب بود. آرزوی هر پسری که به مرد ها گرایش داشت، همچین فردی بود ولی جونگین نتونست بعد از چند قرار دلش رو بلرزونه. شاید احمقانه و غیر قابل باور باشه ولی تصویر مبهمی که از یون جونگهان درون ذهن سونگچول وجود داشت اجازه نمیداد به فرد دیگه ای دل ببنده.
حتی رابطه با دختر ها رو هم امتحان کرد و نتیجه اش دوست صمیمی شد که تونست خیلی زیاد بهش نزدیک بشه و به مورد اعتماد ترین فرد زندگیش تبدیل بشه.
ولی زخم عمیقی که روی قلبش بود اجازه نمیداد واقعا به دختر اعتماد کنه.
گفتن همه چیز به سول سال ها زمان برد. نمیفهمید ‌چرا ولی سخت بود دوباره روز هایی که روی روحش سوهان میکشیدن رو به یاد بیاره و بازگو کنه اما تونست تمامش کنه. و شاید نمیدونست چه کار اشتباهی انجام داده. چون فقط دو سال بعد یون جونگهان خائن توی اتاق پذیرش استخدام نشسته بود و با نگاه مظلومانه اش سونگچول رو یاد چیز هایی مینداخت که نباید طلب میکرد.
خوشی و ذوق بی پایانی که قلبش رو به تپش انداخت باید نادیده گرفته میشد.
"تو یه شیطانی." با حرص زمزمه کرد و تکه ای از مرغ سوخاری روی میز برداشت. میدونست دختر رو به روش که بعد از زایمان اولین بار بود انقدر مرتب و منظم میدید داره زیر لب میخنده ولی به چشم غره ای بسنده‌ کرد.
"مشکلت چیه جناب چوی؟ مگه خودت نگفتی بخاطر این پسره نمیتونی حتی یه نگاه کوچیک به نانسی بندازی؟ خب الان اینجاست. دوباره به دستش بیار."
دختر با تحکم گفت و بیشتر روی مبل رو به روی پسر لم داد.
سونگچول با حرص کراواتش رو شل کرد و هوفی کشید. نباید هیچوقت چیزی به سول میگفت.
"من کسی نبودم که بدستش آورد. اون گولم زد."
"پس تو هم گولش بزن."
چشم های درخشان سول چیزی نبود که سونگچول بخواد وسط همچین بحثی ببینه. خشم دختر از کجا می اومد؟ اون که هیچوقت با جونگهان رو به رو نشده بود‌.
"باور کن تلاش خیلی بهتر از نادیده گرفتنه. " سونگچول به شوخی سر تکون داد. شاید اگه جونگهان با اون عصبانیت خودش رو داخل اتاق نمینداخت، سونگچول هیچوقت به پیشنهاد سول فکر هم نمیکرد.
دیدن التماس و ناراحتی توی اون چشم های خوشحالت چیزی نبود که پسر بخواد ببینه.

Perso(S1)Where stories live. Discover now