سوم نوامبر

78 16 14
                                    

2022.nov.3

سوم نوامبر سونگچول خودش رو کنار دوست صمیمیش روی زمین سرد آشپزخونه پیدا کرد. صدای غمگین سول اونقدر آزارش داده بود که نیمه ی شب از خونه بیرون بزنه و با لباس راحتی تا اون سمت شهر بره.

زندگی پر تب و تابش نمیخواست یک لحظه آروم بگیره. چه در گذشته، چه الان.

دستی به موهای پریشونش کشید و به بطریهای خالی که کف آشپزخونه رها شده بود خیره شد. امکان نداشت وسط هفته اینطور مست کنه، ولی گریه ها و حرف های دوست صمیمیش کاری باهاش کرد که مطمئن شد باید از هوش بره.

دخترک سرش رو به شونه ی پهن سونگچول تکیه داده بود و با روانه شدن اشک های جدید دستمال جدیدی از بسته برمیداشت. دور دختر پر از دستمال های استفاده شده بود. صداش به زور در می اومد. با این حال خنده ی شکسته ای کرد. چیزی که بیشتر قلب سونگچول رو فشرد.

"میدونی؟ هنوز باورم نمیشه اینکارو کرد. انگار منتظرم هر لحظه از در بیاد تو بگه همش شوخی بود. هنوز دوسم داره و قرار نیست شب سالگردمون بهم خیانت کنه."

با آخرین کلمات صدای گرفته ی دختر نازک تر شد. سونگچول میدونست چقدر درد داره. وقتی با گوشت و خون خودش کاملا حسش کرده بود. آه بلندی کشید و دختر گریون رو بیشتر به خودش نزدیک کرد. ولی دختر با دراز کردن دستش بطری جدید برداشت. به بغل و ترحم نیاز نداشت. به همدرد و همدلی نیاز داشت.

"امشب بدترین شب زندگیمه. میخوام انقدر بنوشم که دیگه یادم نیاد اسمش چی بود."

با بلند کردن سرش چشم های درشت و قرمز شده اش رو به مرد کناریش دوخت. چشم های سونگچول هم تعریفی نداشت. غم و درد چنان بازتاب میشد که دختر نتونست نگاه کردن بهش رو ادامه بده.

به جاش بطری جدیدی به دست پسر داد و سعی کرد لبخندی بزنه. باید به مهمونی که تا ساعت پنج صبح باهاش گریه کرده اهمیت میداد مگه نه؟

ولی لبخند مرده ی دختر باعث اشک های جدیدی شد.

سونگچول با گرفتن بطری سری تکان داد.

"بدترین شب تو کِی بوده؟"

حرکت دست سونگچول متوقف شد. سونگچول نمیدونست واقعا بدترین شب زندگیش کی بوده.

"نمیدونم."

"یکم فکر کن کلی وقت داریم. این دلشکستگی حالا حالا ها دردش کم نمیشه."

سونگچول قبول کرد. شاید اینطور میتونست دختر رو آروم تر کنه. همه ی آدم ها همینن. تا شرایطی بد تر از خودشون میبینن آرامش عمیقی حس میکنن. درد به این سادگی ها تموم نمیشه ولی حواس پرتی برای چند دقیقه برای دختر بهتره. از اونجایی که سونگچول میتونست زخم کنار بینی و زیر چشم هاش رو ببینه. نگران بود. سعی کرد فکر کنه. بدترین شب زندگیش... سونگچول کلی بدترین شب زندگی داشت حالا که درباره اش فکر میکرد.

Perso(S1)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon