کلاس بود لینو یواشکی در حال طراحی کردن تو
دفترش بود که هان لینو رو دید و ازش پرسید:چی داری میکشی؟
لینو سرش رو برگردوند سمت هان و چیزی نگفت. آقای چوی اومد و با جدیت کامل پرسید:ببخشید آقای مینهو، میتونم بپرسم دارید چیکار میکنید اونم وسط كلاس من ؟
لینو خشکش زد و تا میخواست جواب بده هان وسط
حرفش پرید و گفت: تقصیره منه آقای چوی، ببهشید دیگه تکرار نمیشه.
لینو با تعجب به هان نگاه کرد*
هان: من بهش گفتم که طراحی کنه.
اقای چوی با تعجب سری تکون داد و به سمت میزش برگشت.کم کم کلاس تموم شد زنگ خوردش همه بچه به بیرون رفتن، هان میخواست بیرون بره که لینو دستش رو گرفت گرفت* هان با
تهجب سرشو برگردوند سمت لینو*
هان: ام...کاری داری؟
لینو با لحن سردی: چرا اونو به اقای چوی گفتی؟
هان به لینو نگاه کرد*
هان: تقصیر من بود اگه من باهات حرف نمیزدم آقای چوی حواسش بهت پرت نمیشد
لینو: من ازت نخواستم این کارو کنی.
هان لبخندی زد* هان لازم نبود که بخوای تقصير من بودش منم کارمو گردن گرفتم. حالا میشه برم؟لینو دست هان رو ول کرد و از در کلاس بیرون رفت،
همینطور که داشت سمت خونش میرفت به کار هان فکر میکرد، نه اینکه خوشش نیومده باشه ولی تا حالا کسی طرفداریشو نکرده بود.
بود حس عجیبی بود براش به خودش که اومد دید جلو در خونس
همینطور که داشت کفشاشو در میاورد زنگ خونه هم زد مامانش در رو باز کرد و لینو با بی میلی وارد خونه شد داشت میرفت تو اتاقش که با حرف مامانش ایستاد* مامان لینو: امشب رئیس بابات با
زن و پسرش میان خونمونلینو: نفسشو بیرون داد* باشه، مهم نی
این را گفت و رفت تو اتاقش، به محض اینکه لباسشو عوض کرد خودشو پرت کرد رو تختش سعی کرد بخوابه ولی خوابش نمیاورد
کلافه شده بود که مامانش صداش کرد که بره ناهار از روی تختش بلند شد رفت بیرون از اتاق سر میز ماهار نشست و غذاش رو خورد*
مامانش: مدرسه امروز چطور بود؟
لینو: مثل همیشه، چرت، همه انگار یه چیزشون هسمامان لینو: باید خوب درستو بخونی، با نمره های خوب امسال رو موم کنی و چند تا دوست پیدا کنی و قر زدن ممنوعه.
لینو چشماشو چرخوند و اروم غذاشو خورد بعد از غذا، دوش چند دقیقه گرفت با حوله رو تخت دراز کشید تا چشماش گرم شد*مامانش درو باز کرد و گفت نیم ساعت دیگه رئیس بابات و خوده بابات میان پاشو آماده شو.