پسر کلافه چشماشو باز کرد و باشه ای زیرلب گفت، مامانش در اتاقو بست و رفت .لینو اروم از رو تخت پاشد حولرو از تنش درآورد و تیشرت و شلوار جين مشکی پوشید موهاشو خشک کرد و عطر تلخشو زد به تنش با صدا هایی که از بیرون میوند میتونست بفهمه مهموناشون اومدن اروم در اتاقشو باز کرد و از اتاق بیرون رفت، حظه چشمش به همکلاسیش هان خورد چشماش گرد شد و اروم رفت کنار باباش نشست* لینو تمام دقتش روی هان بود تا بابای هان حرف زد: همونطور که فکر میکنم تو باید مینهو باشی جیسونگ بهم گفته بود که هم کلاسیشی.
لینو نیم نگاهی انداخت و با سر تایید کرد *
همینطوری ساعت ها میگذشت و جمع خسته کننده تر میشد تا که مامان لینو گفتش: پسرا جطوره برید اتاق مینهو؟
لینو میخواست بگه نه ولی تا اومد حرف بزنه هان حرفشو قطع کرد* جیسونگ: ایده خوبیه، بریم؟لینو با کلافگی از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت دره اتاق رو اروم باز کرد، هان با کنجکاوی در و برشو نگاه میکرد قیافش کیوت شده بود*
همینطور که به اتاق نگاه میکرد :گفت اتاق باحالی داری لینو.
مرسی ای زیرلب گفت و رو صندلی کنار تختش نشست هان هم روی تخت نشست، سکوت سنگینی بود تا با صدای مامان لینو که میگفت شام آمادس هر دو پسر از اتاق بیرون رفتن؛ دور میز شام نشستن همه بشقاب هاشون رو برداشتن و غذا مورد نظرشونو ریختن تو بشقاب همینطور که میخوردن حرف میزدن. شامشون که تموم شد و رفتن به محض رفتن لینو رفت تو اتاقش و خودشو روی تخت انداخت، همینطور که فکر میکرد نفهمید کی چشماش گرم شد و خوابش برد*
اگه کم شد به بزرگی خودتون ببخشید
ووت یادت نرفته که؟👈🏻👉🏻