کلاس تموم شده بود و بچه ها در حال جمع کردن وسایلاشون بودن
مثل همیشه مینهو پیاده به خونش میرفت اما ایندفعه ی چیزی فرق داشت اونم که تنهایی نمیرفت و ازونجایی خونه چان و مینهو به هم نزدیک بود باهم میرفتن هرچند ک مینهو خیلی خوشش نمیومد ک با مردم معاشرت کنه اما بنظرش چان پسر خوبی میومد.چان و مینهو در حال راه رفتن تا خونه هاشون بودن اما سکوت سنگینی فضا و گرفته بود چان تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه و گفت:
چان: خب، از این مدرسه خوشت میاد؟
مینهو: مثل بقیه مدرسه هاس همونقدر رومخ و خسته کننده.
چان خندید و آروم زد پشت مینهو*
چان: قبلا کدوم شهر بودی؟مینهو : گیمپو
چان: دلت برای دوستای مدرسه قبلیت تنگ نشده؟مینهو : دوست؟ من تا حالا دوستی نداشتم تنها دوستام نقاشیام بودن. کمی در فکر فرو رفت، البته فکر میکرد شاید قبلا کسی دوستش بوده است*
دوباره سکوت سنگینی جمع رو گرفت، چان دوباره دلش میخواست با مینهو حرف بزنه پس گفت:برای
چی اومدین سئول؟
مینهو نگاهی به چان کرد و چان احساس کرد خیلی سوال پرسیده*چان: ببخشید، خلی سوال پرسیدم.
مینهو با صدای آرومی: هوم.. اشکالی نداره...
دیگه به خونه هاشون رسیدن و خداحافظی کردن.
مینهو مثل همیشه سلام سردی به خانوادش داد و رفت تو اتاقش و برای امتحان یکمی درس خوند و همون موقع مادرش برای غذاش صداش کرد و مینهو از اتاقش بیرون رفت.به سمت غذایی که مادرش رو میز گذاشته بود رفت و شروع خوردن غذا کرد مادرش نگاش کرد و گفت:ببینم دوستی پیدا کردی؟
مینهو در حالی سرش تو بشقاب غذاش بود گفت: خودت چی فکر میکنی؟
مادر هیونجین تقریبا چشاشو گرد کرد و گفت:تا کی میخوای تنها باشی؟!
در حالی مینهوجواب مادرشو نداد تو فکر فرو رفت یاد چان افتاد ک الان اون دوسشه يا ينفر فقط باهاش حرف میزنه؟ ولی براش مهم نبود چون مثل "اون" نبود.
خانم مینهو: به نظر من بهتره امروز با پسر همکار بابات بری بیرون
مینهو با تعجب نگاه کرد و گفت: جیسونگ؟ اومااا! تو که میدونی خوشم نمیاد برم بیروننن
خانم مینهو: حرفم نباشه همش چسبیدی به اون نقاشیات درضمن جیسونگ پسر خوبیه.
مینهو چشاشو چرخوند و دوباره به سمت اتاقش برگشت خانم مینهو با داد گفت: ساعت هفت نیم عصر آماده باشی!
یعنی میشه اشتباهی دستت پره روی ووت👈🏻👉🏻